
بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتاب خوانان ایران تازه به این فکر افتادهاند که «ما حافظة تاریخی نداریم.» راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر فرّخی یزدی (غرض شخص او نیست، بلکه منظور شاعری آزاده و میهن دوست و شجاع از طراز اوست) کشته میشد، کسی از گورجای او بیخبر میماند؟ نمیدانم شما تاکنون به این نکته توجه کردهاید که هیچکس نمیداند جای به خاکسپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟ این دیگر قبر فرخی سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حملة تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود 90 ـ 95 سال است.
چرا هیچکس نمیداند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلختر به میان خواهد آمد که چرا ما این چنین ناسپاس و فراموشکاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟ در کجای دنیا چنین چیزی امکانپذیر است؟ شاعری که مانند آرش کمانگیر، تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بیرحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را کشتهاند، چرا باید محل قبر او را هیچکس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه میدانند که دو سال بعد از مرگ فرخی یزدی آن نظام دیکتاتوری «کن فیکون» شده است. چرا کسانی که بعد از فروپاشی آن نظام آن همه دشنامها نثار بنیاد گذارش کردند به فکر این نیفتادند که در جایی به ثبت و ضبط محل خاکسپاری فرخی یزدی بپردازند؟ هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی اینگونه عذرها را نخواهد پذیرفت. در فرنگستان، همینطور که در خیابان راه میروید میبینید که بر دیوار بسیاری از ساختمانها، پلاک یا سنگی نهادهاند و بر آن نوشتهاند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ دو روز یا یک هفته درین ساختمان زندگی کرده است. جای دوری نمیروم. در همین دورة بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیعالزمان فروزانفر، بزرگترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند. هیچکس این حرف را باور نمیکند. من خود نیز باور نمیکردم تا ندیدم. قصه ازین قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامة اطلاعات مشغول خواندن مقالة شما دربارة استاد بدیعالزمان فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامهای مقاله نمینویسم از جمله «اطلاعات» حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آن گاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکدة علوم. پس ازین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر حسین گل گلاب استاد برجستة دانشگاه تهران هستند که عمّة ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آن گاه خانم دکتر گل گلاب با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما میدانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروختهاند؟» من در آن لحظه، به دست و پای بمردم. ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم. در کجای دنیا چنین واقعهای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکانپذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظة تاریخی داشت؟
حق دارند کسانی که میگویند «ما حافظة تاریخی نداریم» فقر حافظة تاریخی ما نتیجة نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان. آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیة قرن اخیر) کجا؟!! گاهی دانشجویان دورههای دکتری ادبیات که سخت شیفتة مطالعات ادبی در حوزة نظریههای جدید هستند، به من رجوع میکنند که «ما میخواهیم روش «لوکاچ»[1] یا روش «لوسین گلدمن»[2] را بر فلان رمان معاصر ایرانی، به اصطلاح «پیاده کنیم» و رسالة دکتری خود را در این باره بنویسیم.» من در میان هزاران مانعی که در این راه میبینیم، به شوخی به آنها میگویم اگر شما از دولت فرانسه بپرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوهخانة خیابان شانزهلیزه، آقای ویکتورهوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت حساب آن روز ویکتورهوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فوراً از آرشیو ملی فرانسه میپرسند و به شما پاسخ میدهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمیدانیم!
در جامعهای که برای اطلاعاتی از نوع جای قبر فرخی یزدی، ما، بیپاسخ مطلقیم، چگونه میتوانیم ساختار، بوف کور یا چشمهایش یا همسایهها یا جای خالی سلوج را بر نظام اقتصادی و سیاسی عصر آفرینش این آثار انطباق دهیم با آن گونهای که جامعهشناسان ادبیات در مغرب زمین، توانستهاند ساختارهای آثار ادبی را با ساختارهای طبقاتی و اجتماعی عصر پدیدآورندگان آن آثار انطباق دهند؟ صرف اینکه فلان نظام، بورژاوزی یا زمینداری است یا فلان نظام خرده بورژوازی بوده است، برای آنگونه ملاحظات علمی ساختارشناسانه کفایت نمیکند. وانگهی برای اثبات اینکه عصر پهلوی اول، مثلاً چه ساختار اقتصادیای داشته است، ما هنوز هزاران پرسش بیپاسخ داریم؛ همچنین در مورد دورههای بعد و «بعدتر».
آیا فقر آرشیو ملی، نتیجة آن فقدان حافظة تاریخی است یا نداشتن حافظة تاریخی سبب شده است که ما هرگز نیازی به آرشیو، در هیچجای کارمان نداشته باشیم؟
یکی از سعادتهای بزرگ زندگی من این است که افتخار حضور در جلسهای داشتم که رومن یاکوبسون، در دانشگاه اکسفورد، سخنرانی میکرد (سال 1974 یا 1975). یاکوبسون[3]، یکی از شعرهای ویلیام بتلرییتز را به شیوة خاص خود تحلیل میکرد و تحریرهای مختلف آن شعر را مقایسه میکرد، تا نظریة ساختارگرایانة خود را، بر آن معیار، تثبیت کند. یادم هست که یکی از حاضران ـ به نظرم جاناتان کالر[4] که در آن هنگام استاد جوانی بود و بعضی از آثارش امروز به زبان فارسی ترجمه شده است و در آن ایام اولین کتابش به نام Structuralist poetics تازه از چاپ خارج شده بود و در همان مجلس رونمایی میشد و من یک جلد خریدم ـ اعتراض کرد بر گوشهای از سخن یاکوبسون.
رئیس جلسه هم آیو ریچاردز[5]، ناقد بزرگ قرن بیستم در قلمرو زبان انگلیسی بود. یاکوبسون به آن معترض گفت: «این سخن شما را، استاد دیگری هم، در آمریکا به من یادآور شد و گفت که: و این استنباط شما از شعر ییتز به خاطر طرز قرائتی است که شما خود از شعر ییتز دارید و این به سبب لهجة روسی شماست “It is because of your Russian accent”یاکوبسون گفت: «دست آن استاد را گرفتم و بردم به دانشگاه هاروارد آنجا که صدای تمام بزرگان دانش و ادب و هنر ضبط و ثبت و آرشیو شده است. صفحة صدای ییتز را که شعرهای خودش را خوانده بود و ازجمله همان شعر را، برای او گذاشتم و گفتم: و ببین، شاعر، خود نیز به همان گونه میخواند که من خواندهام،» برای خوانندگان این یادداشت باید یادآور شوم که ییتز یکی از دو سه شاعر بزرگیست که تاریخ ادبیات زبان انگلیسی به خودش دیده است و در سال 1939 در گذشته است. آنها در چه سالهایی به فکر چه چیزهایی بودهاند و ما قبر بدیعالزمان فروزانفر را به یک حاجی بازاری به قیمت یک پیکان دست سوم میفروشیم.
از حوزة کار خودم، دانشگاه تهران، مثال میزنم. اگر از دنشگاه تهران بپرسند که ما میخواهیم نوع سؤالات امتحانی ملکالشعراء بهار یا بدیعالزمان فروزانفر یا خانم فاطمة سیّاح را بدانیم، آیا دانشگاه تهران یک نمونه ـ فقط یک نمونه ـ از پرسشهای امتحانی این استادان بزرگ و بیمانند را، که فصول درخشانی از تاریخ ادبیات و فرهنگ عصر ما را شکل دادهاند، میتواند در اختیار ما قرار دهد؟ نه تنها در این زمینه پاسخ دانشگاه تهران منفی است، که حتی پروندة استخدامی ملکالشعراء بهار را هم ندارد. «بهار نوعی» اگر در فرانسه میزیست، برای صورت حساب قهوهای که در فلان «کافة» پاریس خورده بود، آرشیو داشتند و ما حتی پروندة استخدامی او را نداریم؛ تا چه رسد به نوع صورت سؤالهای امتحانی او.
همة این حرفها را برای آن مطرح کردم که بگویم ما انضباط لازم برای «آرشیوسازی» را در هیچ زمینهای نداشتهایم و نداریم و تا در این راه خود را به حداقل استانداردهای جهانی نرسانیم، کارمان زار خواهد بود.
ایرج افشار، اما یکی از نوادری بود که در همین کشور ما و در همین روزگار ما، با هزینة شخصی برای تمام مسائل فرهنگی و تاریخی آرشیو داشت. مجموعة نامههایی که او از افرد مختلف، در طول دورة حیات فرهنگی هفتاد سالهاش دریافت کرده است، همه محفوظاند و طبقهبندی شده. از نامههای بزرگانی چون دکتر محمد مصدق و سیدحسن تقیزاده و للهیار صالح و سیدمحمدعلی جمالزاده، تا نامهای که فلان آموزگار روستایی به او نوشته است و در باب کتابی چاپی یا نسخهای خطی که داشته است، از او پرسش کرده است. حجم این نامهها شاید متجاوز از بیست هزار صفحه باشد. وقتی مجموعة کامل این نامهها نشر یابد، گوشهای از چشمانداز پهناور «آرشیوسازی» او آشکار خواهد شد. همچنین آرشیو عکسهایی که او از شخصیتها و اماکن تاریخی ایران، خود گرفته است.
افشار همیشه اظهار تأسف میکرد و با دریغ به یاد میآورد که بعد از کوتای انگلیسیها علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، مجبور شده بود برای حفظ جان دوستانش، مجموعة بیشماری از نامههای مرتضای کیوان ـ آن مرد مردستان و انسان شریف تاریخ معاصر ایران ـ را که به افشار نوشته بود در چاه آب منزلشان بریزد و معدوم کند. ترسیده بود که اگر به دست ایادی«رکن دو»ی ارتش بیفتد از روابط کسانی با مرتضای کیوان آگاه شوند و جان آن افراد در معرض خطر قرار گیرد. افشار خود اهل هیچ حزب و دستهای نبود ـ در تمام عمر. شمارة کتابهای کتابخانة شخصی ایرج افشار را به درستی نمیدانم؛ اینقدر میدانم که یکی از غنیترین کتابخانههای حوزة ایرانشناسی در زیر آسمان ایران است. در این کتابخانه علاوه بر کتابهای ایران شناسی به زبانهای فرنگی و شرقی، تمام «تیراژ آپار»های مقالات فارسی و فرنگی که او در طول هفتاد سال گرد آورده بود، طبقهبندی شده است؛ «تیراژ آپار»هایی که غالباً امضای نویسنده را نیز با خود دارد و احتمالاً با اصطلاحاتی از سوی مؤلف، یادگاری است از ارادت آن خاورشناس يا پژوهشگر ايراني به ايرج افشار.
گردآوري و طبقهبندي اين جزوهها و اوراق كوچك و كمبرگ كار هر كس هركس نبوده است. تنها ايرج افشار بوده است كه توانسته است با انضباط ذاتي و اكتسابي خويش آنها را بدينگونه نظام بخشد و طبقهبندي كند.
اگر در مجموعة انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار (دفتر تاريخ، دفتر چهارم، گردآوري ايرج افشار، 1389 صص 607-622) يكي از نمونههاي درخشان اين خصلت «آرشيوسازي» او را نديدهايد، حتماً نگاهي به اين كتاب بيفكنيد تا ببينيد كه او در سال 1323-1324 كه جوان بيست سالهاي بوده است چهگونه به فكر حفظ و گردآوري «امضا»هاي رجال سياسي و فرهنگي عصر بوده است و خود ميگويد: «دورة سوم مجلة آينده از مهر 1323 تا اسفند 1324» انتشار يافت و چون طومار آن بسته شد من امضاهاي ادبا و رجال معروف وقت را، از ورقههاي اشتراك و رسيد مجله، جدا ساختم و در دفتري به سليقة عهد جواني چسبانيدم و بعدها آن را به فرزندم آرش سپردم. چون شناخت امضاي رجال، براي بازشناسي اوراق و اسناد مملكتي مفيد است، تصوير آن دفترچه با افزودن فهرستي الفبايي از نامها در دفتر تاريخ به چاپ رسانيده ميشود.» شما با نظر در آن اوراق امضاي رجالي از نوع دكتر منوچهر اقبال، الول ساتن، ملكالشعراي بهار، ذبيح بهروز، پورداوود، پيشهوري، علي اصغر حكمت، حسينعلي راشد، اديبالسلطنة سميعي، دكتر سيد علي شايگان، بزرگ علوي، هانري كربن، سيد احمد كسروي، دكتر محمد مصدق و حدود يكصد و پنجاه رجل سياسي و فرهنگي ديگر را ميتوانيد ببينيد.
افشار در تكميل منابع پژوهشهاي ايرانشناسي در كتابخانة شخصي خود بسيار كوشا بود. تا همين اواخر، هرگاه ميشنيد يا در جايي ميخواند كه كتابي به يكي از زبانهاي فرهنگي، دربارة ايران و يا يكي از مسائل تاريخ و فرهنگ ايران، انتشار يافته است، از فرزندانش در آمريكا ميخواست كه نسخهاي از آن كتاب براي كتابخانة شخصياش فراهم كنند؛ به هر قيمتي كه باشد. در بسياري موارد قيمتها، به پول ايران به راستي كمرشكن بود اما او از اين بابت هيچ اخم به ابروي خود نميآورد و دست از طلب بر نميداشت. به علت شهرت و اعتباري كه در عرصة پژوهشهاي ايراني در جهان به دست آورده بود، بيشترينة پژوهشگران عرصة ايرانشناسي، خود نسخهاي از آثار خود را براي او ميفرستادند و او نيز آثار خويش و گاه آثار ديگران را براي ايشان روانه ميكرد.
افشار اين كتابخانة گرانبها و بيمانند را در سالهاي اخير، سالها و سالها قبل از بيمارياش، سخاوتمندانه به «بنياد دائرهالمعارف بزرگ اسلامي» بخشيد كه در آنجا با عنوان كتابخانه و مركز اسناد ايرج افشار نگهداري ميشود و مراجعه به آن براي همة ارباب تحقيق و استادان و دانشجويان آزاد است.
افشار، اين نظام «آرشيو آفريني» را نه تنها در كتابخانة شخصي خود سامان داده است كه در هر كجا مسئوليتي پذيرفته است، كوشيده است كه در اين راه بنيادي نهاده شود؛ گرچه پس از او و رفتن او از آنجا، ديگران به ادامة كار او دلبستگي نشان نداده باشند.
آنچه در كتابخانة مركزي دانشگاه تهران وجود دارد و نشانههاي «انضباط آرشيوي» است همه و همه يادگار اوست. آرشيو عكسهاي تاريخي رجال و اماكن و جمعيتها، اسناد و مكاتبات و فرمانها و مجسمههاي بزرگان فرهنگ ايران زمين در عصر ما.
به ياد دارم كه او براي كتابخانة مركزي دانشگاه تهران، مهمترين نشريات ايرانشناسي و اسلامشناسي جهان را مشترك شده بود و دورههاي اين گونه نشريات در كتابخانة مركزي دانشگاه تهران به طور منظم موجود بود. بعد از فروپاشي نظام پيشين و رفتن افشار، به تعبير بيهقي، «كار از پرگار افتاد» و آنها كه به جاي او آمدند، خواستند در بيتالمال «صرفهجويي» كنند؛ حقاشتراك بسيار ناچيز اين مجلات را به نفع مستضعفين «صرفهجويي» كردند و نپرداختند. در نتيجه، استمرار و تكامل آن «آرشيو» عظيم فرهنگي منقطع شد. حالا اگر روزي بخواهند جبران اين خسارات را بكنند، چندين برابر آن وجوه را بايد بپردازند تا عكس يا زيراكس يا ميكروفيلم آن مجلات را به دست آورند ـ اگر اين كار امكانپذير باشد. اين قدر ميدانم كه دريافت نسخههاي اصل آن مجلات امروز ديگر امري است محال. از قديم نياكان ما گفتهاند كه «خود كرده را تدبير نيست». در همان هنگام قطعهاي به شوخي و جدي منظوم كردم كه نشر تمامي آن در اين مقال روا نيست ولي دو بيت پاياني آن اين چنين بود:
حكمت مشرقـيست ايـن گفتـــار از «پكن» بشنو اين سخن نه ز «رُم»:
هـر كه در ميخ صرفهجويي كـرد ميكنــد نعـــل اسب خــود را گُــم
البته قافية بيت اول را درست به ياد نميآورم.
جاي ديگري، همين روزها، مقالهاي دربارة «دفتر تلفن» ويژة سفرهاي او ـ كه نموداري است از انضباط آرشيوي او ـ نوشتهام؛ در اين جا به هيچ روي قصد تكرار آن مطلب را ندارم. همين قدر ميگويم كه آن دفتر تلفن ـ كه خود كتابي بزرگ است ـ نموداري است از توزيع نام و نشان تمام فضلاي معاصر ايران بر روي نقشة جغرافيايي ايران. از روي آن كتابچه، شما ميتوانيد ارباب فرهنگ و معارف ايران را در تمام شهرها و حتي در كوچك ترين روستاهاي كشور بشناسيد و آدرس و تلفن ايشان را به دست آوريد و در مواردي حوزة كار و تخصص ايشان را نيز بدانيد. آنجاست كه حوزة پهناور و دوستداران و شيفتگان ايرج افشار را ميتوان از نزديك آزمود و ديد و نيز يك نمونه از «انضباط آرشيوي» او را.