
زوال حقيقت و پيروزی پندار
در
« کلنل » محموددولت آبادی
محسن يلفانی
دولت آبادی گفته است که «زوال کلنل» روايت او از انقلاب ايران است و بر شخصی بودن اين روايت هم تاکيد کرده است. اين توضيح دست او را برای تدوين و تاًسيس روايتش، چنانکه ميخواهد و ميفهمد، کاملا باز می گذارد – چيزی که جزو حقوق طبيعی و اوليهء نويسنده به شمار می رود. دستگاه سانسور حکومت اسلامی طبعا چنين حقی برای دولت آبادی قائل نشده و کتاب، در حالی که به سه زبان اصلی دنيا ترجمه و منتشر شده و مورد استقبال هم قرار گرفته، همچنان از دسترس خوانندهء ايرانی به دور مانده است.
امّا انقلاب ايران از مقولهء موضوع هائی است که روايت آن خيلی هم نميتواند شخصی باشد و بخصوص هنگامی به صورت رمان در اختيار عموم قرار ميگيرد، بلافاصله و خودبخود به امر عمومی تبديل می شود و ديگران حق دارند دربارهء آن اظهار نظر و دخالت کنند. به آسانی می توان فهميد که منظور دولت آبادی از روايت «شخصي» توضيح دو نکنه است. يکی اين که از دستگاه سانسور حکومت ميخواهد اجازه دهد در برابر حجم انبوه و خفه کنندهء روايت های «رسمي» از انقلاب يک روايت «شخصي» هم عرضه شود. ديگر آنکه به خواننده هشدار دهد که در اين رمان به دنبال گزارشها و تعبير و تفسيرهای کم و بيش رايج و تکراری دربارهء انقلاب ايران نباشد. حوصله به خرج دهد و روايتی تازه و متفاوت را، که فقط دولت آبادی می تواند در اختيارش قرار دهد، تجربه کند.
بعد از اين توضيحات احتياط آميز و احتمالا بی مورد می توانيم بگوئيم که روايت دولت آبادی از انقلاب ايران نه تنها شخصي، که منحصر به فرد است. چرا که دولت آبادي، به علت تاًکيد و تمرکز فوق العادهاش بر نقش و حضور و ديدگاه و بينش قهرمان اصلياش – که آشکارا نقش سخنگوی خود او را بازی می کند -، عملاً رويداد انقلاب ايران را، که لزومی ندارد ابعاد تاًثير اجتماعی و تاريخی آن را در اينجا يادآوری کنيم، به يک طرح (plot) داستانی تقليل داده است. در واقع دولت آبادي، ظاهراً در کوششی برای تفسير يا معنی بخشيدن به سرنوشت مردم ما، از انقلاب اخير هم فراتر رفته و تاريخ معاصر ايران را، در وجود شخصيتهائی چون اميرکبير و کلنل محمد تقی خان پسيان و دکتر مصدق و خسرو روزبه، از طريق تداعی ها و تاًملات قهرمانش خميرمايهء رمان خود قرار داده است.
امّا انقلاب ايران از مقولهء موضوع هائی است که روايت آن خيلی هم نميتواند شخصی باشد و بخصوص هنگامی به صورت رمان در اختيار عموم قرار ميگيرد، بلافاصله و خودبخود به امر عمومی تبديل می شود و ديگران حق دارند دربارهء آن اظهار نظر و دخالت کنند. به آسانی می توان فهميد که منظور دولت آبادی از روايت «شخصي» توضيح دو نکنه است. يکی اين که از دستگاه سانسور حکومت ميخواهد اجازه دهد در برابر حجم انبوه و خفه کنندهء روايت های «رسمي» از انقلاب يک روايت «شخصي» هم عرضه شود. ديگر آنکه به خواننده هشدار دهد که در اين رمان به دنبال گزارشها و تعبير و تفسيرهای کم و بيش رايج و تکراری دربارهء انقلاب ايران نباشد. حوصله به خرج دهد و روايتی تازه و متفاوت را، که فقط دولت آبادی می تواند در اختيارش قرار دهد، تجربه کند.
بعد از اين توضيحات احتياط آميز و احتمالا بی مورد می توانيم بگوئيم که روايت دولت آبادی از انقلاب ايران نه تنها شخصي، که منحصر به فرد است. چرا که دولت آبادي، به علت تاًکيد و تمرکز فوق العادهاش بر نقش و حضور و ديدگاه و بينش قهرمان اصلياش – که آشکارا نقش سخنگوی خود او را بازی می کند -، عملاً رويداد انقلاب ايران را، که لزومی ندارد ابعاد تاًثير اجتماعی و تاريخی آن را در اينجا يادآوری کنيم، به يک طرح (plot) داستانی تقليل داده است. در واقع دولت آبادي، ظاهراً در کوششی برای تفسير يا معنی بخشيدن به سرنوشت مردم ما، از انقلاب اخير هم فراتر رفته و تاريخ معاصر ايران را، در وجود شخصيتهائی چون اميرکبير و کلنل محمد تقی خان پسيان و دکتر مصدق و خسرو روزبه، از طريق تداعی ها و تاًملات قهرمانش خميرمايهء رمان خود قرار داده است.
نخستين ويژگی «زوال کلنل»، برای خوانندهای که آثار دولتآبادی را با عشق و علاقه دنبال کرده، اين است که روايت او از انقلاب بسيار دليرانه و حتّی سنّت شکنانه است. نخستين بروز اين دليری را در نگاه او نسبت به «مردم» مييابيم. برای دولت آبادی «مردم» نه معمولاً، که هميشه، اگر نه مقدّس، که حداقل برحق، يا معيار تشخيص حق از باطل، بوده اند و به همين علت همواره داور و معيار نهائی در هر رفتار و رويداد اجتماعی به حساب ميآمده اند. خود او بارها و بارها در رمانها و ديگر نوشتههايش بر اين معنی تاًکيد کرده و تعلّق خاطر و ارتباط تنگاتنگ خود را با مردم به تفصيل شرح داده و به پيوستگی و همبستگی خود با مردم باليده است. او در بيان علاقه و اشتياق خود نسبت به مردم تا آنجا پيش رفته که همانا مردمی بودن را به عنوان دليل وجودی و بر حق بودن کافی دانسته و ميتوان به جراًت گفت که عنوان يکی از کتاب هايش، «ما نيز مردمی هستيم»، درجهء دلبستگی او را به اين مفهوم به عنوان نوعی غايت و مقصود، به خوبی نشان می دهد.
امّا در رمان «کلنل» از اين تصوير آرمانی خبری نيست و مردم، نه به صورت افراد انسانی شريف فرزند رنج و کار و طاقت و صبوري، که تنها در هيئت انبوههائی فاقد هوش و شعور نمايش داده شدهاند که به صورت هيولائی کور و وحشی آماده اند تا در پی هر کس که زودتر و محکم تر افسارشان را در دست بگيرد، به اين سو و آن سو بتازد و تنوره بکشد. ديگر از تحمل و بردباری و به طريق اولی از بزرگواری و ايثار مردم خبری نيست و طبيعتاً ديگر جائی هم به عنوان غايت و مقصود در بينش نويسنده بدان داده نشده. ارائهء چنين تصويری از مردم البته سنّت شکنانه و بی باکانه است. اما نمی توان مشابهت آن را با تصور رايجی که از ديرباز «عوام الناس» را به واژهء مردم ترجيح ميداد و از هر چه رنگ و بو و سائقهء «مردمي» داشت، بيزاری ميجست، ناديده گرفت - تصوری که بويژه نزد مخالفانی که از روز اول، انقلاب را به عنوان حرکت افسارگسيختهء بی سرو پايان و زائدههای جامعه، نفی کردند و از آن بيزاری جستند، رايج بوده است.
يکی ديگر از نشانههای بی باکی روايت دولت آبادی برداشت يا موضع او در برابر نيروی قاهر انقلاب است. در اين مورد، امّا، دولت آبادی خود را به طول و تفصيل گرفتار نمی کند و نيروی قاهر انقلاب را عمدتا در وجود داماد کلنل، حجّاج قرباني، خلاصه ميکند. قربانی مردی کم سواد - يا بی سواد – ولی بس فرصت طلب و دروغگو و قسی القلب است که وقتی شبها به خانه برميگردد بوی خون ميدهد. می توان خصوصيات ديگری هم ، اما از همين دست، برای او شمرد که طبعاً کمکی به کسب حيثيت يا اعتبار نيروی قاهر انقلاب نميکند. دو پاسدار جوان هم هستند که در صفحههای اوّل رمان ميپلکند، ولی حضور مؤثری ندارند و کلنل آنها را هم «فرزندان» خود خطاب ميکند – که فقط در اواخر رمان ميتوان توجيهی برای اين «تحبيب» نامنتظر پيدا کرد. يکی از اين دو پاسدار، که از اندک شرم و حيائی هم برخوردار است، در صحنه ای کوتاه نمايشی از دنائت و شنائت عرضه ميکند، که از مرز تصوّر فراتر می رود.(ص. ۲۰۰، متن فرانسوي) _ هر چند اين همه را، همچنانکه خواهيم ديد، فقط ميتوان به حدس و گمان دريافت.
در بی باکانه بودن اين تصوير ترديدی نيست. ترديد در مورد اعتبار و انطباق آن با واقعيت است. چنين برداشتي، آن هم در رمانی که خود را روايتي، هر چند شخصي، از انقلاب _ و تاريخ _ می داند، از سر گرفتن همان ديدگاهی است که آدم ها و پديده ها را يا سياه و يا سفيد می داند و پيچيدگی ها و تضادها و تناقض های درونی پديدهها را ناديده می گيرد و بخصوص اين واقعيت مهيب را از قلم می اندازد که بزرگترين جنايت ها می تواند به دست معصومترين و بيخبرترين کسان صورت گيرد – به اقتضای امانت بايد تکرار کرد که دولت آبادی يک سره از نکته غافل نبوده و صحنهای که بدان اشاره شد، شاهدی بر اين معناست که متاًسفانه برای اعتبار بخشيدن به تصوير عمومی رمان از قدرت قاهر انقلاب کافی نيست.
بی باکی دولت آبادی به همين دو مورد محدود نمی شود. او در «زوال کلنل» با يکی ديگر از گرفتاريها يا ابتلائات فکری خود، که عمری با آن کلنجار می رفت، گاه به آن نزديک و گاه از آن دور ميشد، اما هيچ وقت از طلسم تسخيرکنندهء آن رهائی نمی يافت، تسويه حساب ميکند. اين ابتلاء ذهنی نزد دولت آبادی چنان نيرومند و ريشهدار بوده که به هنگام نوشتن رمان بزرگ «کليدر»، در وجود يکی از قهرمانهای آن به نام «ستّار»، مثل وزنه ای سنگين و دست و پا گير و اضافی بر آن بار شد و خلوص و صافی اين اثر را، که بی گمان در شمار چند اثر ادبی مهم و ماندگار ايران معاصر است، خدشه دار کرد. بنا بر اين تسويه حساب دولت آبادی را با اين ابتلاء فکري، که چيزی جز تاًثير موذی و مخرب ميراث فکری حزب توده نزد گروه بزرگی از اهل فکر و قلم مملکت ما نبود، نمی توان به فال نيک نگرفت و از امتيازهای «زوال کلنل» به حساب نياورد. اما اين مهم نيز، نظير ديگر جنبه های رمان به شيوه ای کاملاً «دلبخواهي» صورت ميگيرد. نويسنده هر چه را دلش ميخواهد می گويد و هر چه را که گفتنش را صلاح نميداند ناگفته ميگذارد. و آنچه را که ميگويد در هالهء غليظی از ابهام و آشفتگی می پيچاند و دست آخر خواننده را دست خالی رها ميکند.
اين مشکل، که فقط به موضوع گرفتاری با ميراث حزب توده محدود نميشود و کلّ رمان بدان دچار است، از سبک و شگردی ناشی می شود که دولت آبادی برای نوشتن «کلنل» در پيش گرفته که تنها با يک صفت بيان ميشود: arbitraire .
***
هر داستان، يا رمان، خواه ناخواه متضمن قراردادی ميان نويسنده و خواننده است. با جا افتادن برخی سبکها يا مکتبها، اين قرارداد جا ميافتد. نويسنده آن را رعايت ميکند. خواننده آن را ميشناسد و در همان چند صفحهء اول آن را به جا ميآورد و بر اساس اين آشنائی داستان را پی ميگيرد.
دشواری آنجا آغاز ميشود که نويسنده راه و رسم يا سبک و مکتب آشنا را کنار می گذارد و طرح نوئی درمی اندازد که برای خواننده ناشناس است. عليالاصول نويسنده چارهای ندارد جز آنکه قرارداد جديدش را به خواننده پيشنهاد و معرفی و او را به فهميدن و پذيرفتن آن تشويق و مجاب کند. چنين کاری تنها در صورتی امکان دارد که راه و رسم جديد از چنان قدرت و ضرورتی و فوريتی برخوردار باشد که خواننده آن را دريابد و احساس کند و بپذيرد. هم در چنين تجربهای است که خواننده با اثری با سبکی نو و فراتر از عادت خود روبرو ميشود، که معمولاً اقناع و ارضاء بيشتری هم برای او فراهم ميآورد.
«کلنل» آشکارا با سبک و قراردادی جديد، نسبت به آثار پيشين دولتآبادي، نوشته شده است و از لحاظ پرداخت و برخورد و حتّی بينش – که در بالا برخی رگه های آن را نشان داديم - ، فاصلهای عظيم با آنها دارد. در پيش گرفتن راهی نو هم حق طبيعی نويسنده و هم نشانهء شجاعت اوست. حداقل به اين دليل که او اعتبار گذشتهء خود را، که به بهای آسانی هم به دست نيامده، کنار می گذارد و می کوشد تا رابطهء ديگری با خواننده برقرار کند. اما مشکل اينجاست که دولت آبادی يک سره از کار مجاب کردن خوانندهء خود نسبت به ضرورت و چاره ناپذيری تازگی يا تفاوت کار خود غافل مانده و او را به حال خود رها کرده است. گوئی بر اين تصوّر است که اعتباری که با آثار گذشتهء خود به دست آورده برای جلب علاقه و اعتماد خواننده کافی است و ميتواند با تکيه بر اين اعتبار کار خود را از جای ديگری پی گيرد.
به همين مناسبت «کلنل» انبوه آشفته و در هم و برهمی از رويدادها از آب درآمده که با زبانی بس کٌند و نامطمئن و گاه مغلق ناگهان بر خواننده آوار می شود. نويسنده تنها قاعده يا قراردادی که به خواننده پيشنهاد می کند همانا دلبخواهی arbitraire بودن آن است. رويدادها به گونهای دلبخواهی در پی هم ميآيند، بريده يا از سر گرفته ميشوند. شخصيتها کاملاً تصادفی و بی هيچ مقدمه و معنائی پديدار و ناپديد ميشوند، رشتهء روايت (récit ) ميان نويسنده و دو تن از اشخاص داستان دست به دست ميشود،(هيچ وقت هم معلوم نميشود که چرا ديگر اشخاص داستان از اين حق محروم شدهاند) بيآنکه دليلی يا ضرورتی – شايد بجز گيج کردن خواننده – در کار باشد... و در نتيجه خواندن رمان از همان صفحههای اوّل به صورت وظيفهای خسته کننده و بی پاداش درميآيد.
اولين مانع، يا خاکريزی که در برابر خواننده قرار می گيرد طبعاً همان عنوان کتاب است. خوانندهء فارسی زبان بلافاصله از خود ميپرسد چرا «کلنل»؟ مگر «سرهنگ» چه عيبی دارد؟ دولت آبادی به حق به عنوان نويسنده ای شناخته می شود که صاحب نثر و زبان پاکيزه و غنی و نيرومندی است. پس چرا واژهء تر و تميز «سرهنگ» را که از جمله واژههای موفق و رايج فرهنگستان است و در فارسی کهن نيز کم به کار نرفته، رها کرده و «کلنل» را که جز چند صباحی در قشون اين مملکت به کار نمی رفت و مدتهاست که ديگر ور افتاده، انتخاب کرده است.
ظاهراً تنها در در آخرين صفحههای کتاب است که به خواننده فرصت داده می شود تا از اين خاکريز عبور کند و بفهمد که کلنل قهرمان رمان، سايه يا تداعی يا بازماندهء نوستالژيکی از کلنل محمد تقی خان پسيان است، که خواننده ميبايست از همان صفحه يا صفحههای اول تابلويش را در رمان ديده باشد. کريستف بالائي، مترجم گرانقدر کتاب، برای خوانندهء فرانسوی مشکل را به اين ترتيب حل کرده که کلنل محمد تقی خان را Kolonel و قهرمان کتاب را colonel نوشته است. امّا يک مراجعِهء ساده به فرهنگ Robert نشان ميدهد که چنين واژهای در زبان فرانسه وجود ندارد. جز اين، بالائی عنوان اصلي، يعنی فارسي، کتاب را Zavâl-e Kolonel ذکر کرده است. بنا براين اين سوآل مطرح ميشود – و بيپاسخ ميماند - که آيا منظور دولت آبادی هم فيالواقع زوال کلنل محمد تقی خان پسيان بوده است يا زوال «کلنل» خودش؟ صرفنظر از اين که اين شگردِ بازی با حرف اوّل نام قهرمان، يا دو قهرمان، کتاب بعيد است فايدهای به حال خوانندهء فرانسوی زبان داشته باشد، پاسخ مثبت به اين سوآل هم جائی برای ترديد در آشفتگی ذهنی و عدم اعتماد نويسنده، و در نتيجه متوسل شدنش به همان شيوهء دلبخواهي، باقی نميگذارد. اين نکته هم گفتنی است که شايد منظور دولت آبادی در حفظ عنوان کلنل برای قهرمان داستان خود، نوعی شگرد يا چشمبندی با استفاده از ويژگيهای زبان فارسی و نگارش آن بوده که قابل انتقال به زبانهای ديگر نيستند و در نتيجه، مترجم گرانقدر با تلاش خود در باز کردن راز داستان از همان اوّل کار، نقش او را بر آب کرده و حق مسلّم او را در گيج کردن خواننده ناديده گرفته است!
معلوم نيست در متن فارسي، ديگر قهرمانان کتاب، مثلاً پاسدارهای جوان، که شايد واژهء «کلنل» به گوششان نخورده باشد، يا بخصوص همکاران «کلنل» در ارتش شاهنشاهي، از چه عنوانی استفاده ميکنند. آيا مثل بچهء آدم به او «سرهنگ» ميگويند، يا به تبعيت از هوس، يا سبک دلبخواهي، نويسنده «کلنل» خطابش ميکنند.
***
«کلنل» پنج فرزند دارد که چهارتا از آنها براي، يا بر اثر، انقلاب کشته ميشوند و هر يک از آنها، در برخورد با انقلاب، راهی سخت متفاوت و اغلب متضاد با ديگری در پيش ميگيرد. در جريان و يا در ارتباط با انقلاب خانوادههای فراوانی بودند که فرزندان خود را از دست دادند. معمولاً اينان راه و رسم يگانه يا مشابهی در پيش ميگرفتند و از هم تقليد يا تبعيت ميکردند. در توضيح اين تفاوت عظيم ميان سرنوشت بچههای کلنل با واقعيت موجود در جامعهء ايرانی جز arbitraire نويسنده توضيح يا دليلی در دست نداريم.
امير (= اميرکبير) فرزند بزرگ کلنل، در اوايل دههء پنجاه به فعاليت سياسی کشيده ميشود و به زندان ميافتد و به شدت شکنجه ميشود. ما به هيچ راهی و از طريق هيچ قرينهای نمی توانيم بفهميم چرا امير به چنين سرنوشتی دچار ميشود. تنها بعداً و بيشتر هم از طريق برخی قرينهها ميفهميم که امير تودهای بوده، و حيرتانگيزتر آنکه در پروندهای که برايش تشکيل ميشود، يک کارد خونين هم موجود است. نگارنده با اندک اطلاع و تجربهء خود ميداند که در سالهای اول دههء پنجاه هيچ کس به اتهام تودهای بودن و يا به علت همکاری با اين حزب، بخصوص در جريان عملياتی که به خونريزی هم منجر شده باشد، گذارش به زندانهای ساواک نيفتاد تا شکنجههائی را که در آن سالها رايج شده بود، تحمل کند. جز اين در رمان آمده است که امير در صحنهء قتل مادرش، يا دقيقتر، در حالی که پدرش خود را برای کشتن مادرش آماده ميکرده، حضور داشته و پشت ميزش مشغول درس خواندن بوده است. اين اطلاعات جسته گريخته انبوهی از پرسشهای بيپاسخ در مورد زندگی امير در فاصلهء اوايل دههء پنجاه تا سال ۱۳۶۲ برمی انگيزد که همگی بيپاسخ ميمانند. فقط يکی از اين پرسشها اين است که چرا امير، يک جوان بيست و چند ساله، ناظر قتل مادرش ميماند و با عدم دخالت خود آن را تاًييد ميکند و حتّی چنان رفتار ميکند که پدرش به اين نتيجه ميرسد که او نيز موافق کشتن مادرش است؟(ص ۱۲۹).
در حالی که بخش بزرگی از کتاب – شايد بيش از صد صفحه ازدويست و شصت صفحه - به امير اختصاص داده شده، سهم هر يک از چهار فرزند ديگر کلنل از چند صفحه تجاوز نميکند. علت چنين امتيازی را گويا بايد به حساب تودهای بودن امير گذاشت. ظاهراً فدائيان و مجاهدين و حتّی حزبالهيها هنوز از نظر نويسنده آن قدر ها اهميت ندارند که وقت بيشری صرفشان بشود. امّا از تودهای بودن امير هم به صراحت چيزی گفته نشده و تنها با کنار هم گذاشتن برخی قرائن، مثل اشاره به پوليت بورو (ص. ۱۷۷)، يا اخراج او در زمانی که خواهر چهارده سالهاش اعدام شده، ميتوان چنين حدسی زد.
در صحنهء شکنجهء امير صحبت از «کابل فولادي» است (ص.۸۹ ). همهء زندانيان سياسی ميدانند که کابلهای مورد استفادهء شکنجهگران عموماً روکش لاستيکی داشتند و کابل فلزي، اگر هم بود، در موارد کاملاً استثنائی به کار ميرفت، و نه در مورد کسی مثل امير که چندان مقاومتی هم نکرده بود. ضمن توصيف طولانی صحنهء شکنجهء امير، اين را هم ميخوانيم که در حالی که سرپوشی بر سرش گذاشته بودهاند که «تا چانهاش پائين ميآمده»، باز هم ميتوانسته «حرکات لبها و دهان» شکنجهگران را ببيند...
فرزانه، فرزند دوم کلنل، به مردی به نام حجّاج قربانی شوهر کرده - مردی که نمونهء دوروئی و فرصت طلبی رذالت و بيرحمی است. از شغل و يا تحصيلات او بيخبر ميمانيم. کلنل مدعی است تا آنجا که می توانسته در پرورش و آموزش بچههايش کوشيده و به آنها فرصت همه گونه آزادی و آگاهی داده است. اما رمان هيچگونه اشاره و قرينهای برای يافتن پاسخ به اين سوآل که چرا چنين وصلتی صورت گرفته، به دست نميدهد و ناچار بايد به همان پاسخ «جور شدن جنس» شخصيتهای رمان و نهايتاً باز همان arbitraire نويسنده بسنده کرد. در ضمن فرزانه گاهی به سروقت امير، که در زيرزمين خانه انزوا گزيده، ميآيد و با او درد دل می کند. اما، با آنکه به عنوان دختر سرهنگ – يا کلنل - قاعدتاً بايد زنی تحصيلکرده باشد، چنان حرف ميزند که گوئی هم امروز از يکی از دهات سبزوار وارد شده است.
مسعود (=؟)، پسر دوم کلنل، در صف لبيک گويان امام به جبهه ميرود و اندک زمانی بعد جسد بی سرش را برميگردانند. تنها دليل يا توضيحی که برای انتخاب چنين راهی از جانب مسعود، ارائه شده اين است که او را «کوچيکه» خطاب ميکنند _ هر چند که ظاهراً پنج سالی از محمدتقی بزرگتر بوده _ و گويا به علت پيشانی کوتاهش شباهتی هم با ميرزا کوچک خان داشته است.
پسر ديگر کلنل محمد تقی نام دارد، که پيداست نامش به علت شيفتگی «کلنل» به کلنل محمد تقی خان پسيان انتخاب شده. اطلاعاتی که نويسنده، گاه از زبان کلنل، دربارهء او به ما ميدهد چنين است: محمد تقی در «بهمن ماه سال ۱۹۷۹» (کذا در متن فرانسوي. در پانويس هم آمده است «فوريهء ۱۹۷۹: بحبوحهء انقلاب» ص. ۴۱)کشته شدهاست. اگر زنده ميمانده، « در ۱۲ اسفند ۱۳۶۲ بيست و يک ساله ميبوده » (ص.۱۲). کلنل همچنين ميگويد که «محمد من در سال اوّل پزشکی درس ميخوانده...» پرسشی که پيش ميآيد اين است: محمد تقی که در سال ۱۹۷۹ (يا ۱۳۵۷ خودمان) شانزده سال بيشتر نداشته، چگونه وارد دانشگاه شده بوده است. در هيچ جا هم اشارهای به استثنائی بودن اين بچه نيست. امّا مشکل به همين سوآل بيجواب ختم نميشود. محمد تقی با آنکه در بهمن ۱۳۵۷ کشته شده، در اسفند ماه همان سال کاملاً زنده بوده (ص.۱۷۶) و درِِ خانهء پدری را به روی بازجوی امير باز کرده است. بايد خود را قانع ساخت که اين پس و پيش شدن تاريخ وقوع رويدادها بخشی از شگردها و فوت و فنهای سبک جديد دولت آبادی است. و گر نه، حد اقل از ديد مترجم صاحب نظری همچون کريستف بالائی ناديده نميماند و با يک تذکر کوچک نويسنده را به رفع آنها تشويق ميکرد. نگارنده محض احتياط اين را هم اضافه ميکنم که شايد اشتباه از من است که نتوانستهام از پيچيدگيها و دشواری رمان سر در آورم.
پروانه، دختر کوچک کلنل، در چهارده سالگی به علت همکاری با مجاهدين _ که همين را هم باز به حدس و گمان بايد فهميد _ اعدام ميشود. مجاهد شدنش را هم، با وجود داشتن يک برادر تودهای و يک برادر فدائی و يک برادر حزبالهی و بخصوص با داشتن پدری آگاه به امور سياسی و اجتماعی و بخصوص تاريخي، فقط به عنوان بهانهای برای جور شدن جنس می توان فهميد يا پذيرفت.
يکی از رويدادهای مهم رمان صحنهای است که در آن کلنل همسر خود را ميکشد. اين صحنه، که به صورت يک leitmotiv در طول داستان يادآوری ميشود، ار نقطههای برجستهء زندگی کلنل است، تا آنجا که مبالغهآميز نخواهد بود اگر بگوئيم کلنل به اين کار خودش افتخار هم ميکند. برای انگيزهء قتل به خيانت زن و اين که شبها مست به خانه برميگشته و به زور مسکن به خواب ميرفته اشاره شده و نيز کم و بيش به تفصيل شرح داده شده که کشتن اين زن – آن هم با شمشير! – اهميت و معنای زيادی برای کلنل دارد، تا آنجا که اخطار همکارانش را در مورد هم «معروف» بودن و هم «سرشناس» بودن خانوادهء همسرش ناديده ميگيرد و سرانجام شبی که تا خرخره عرق خورده بوده، زن بينوا را به قتل ميرساند. طبعاً پرسشهائی از اين دست هم که چطور کلنل که مرد با سواد و با فرهنگی است و چنان اهل مدارا و تساهل است که ميگذارد هر يک از چهار فرزندش راه سياسی جداگانهای انتخاب کنند و حتّی در ازدواج دخترش با مردی حقهباز و آدمکش هيچ گونه دخالت و نقشی نداشته، کشتن همسرش را _ آن هم با شمشير! – جزو وظايف مقدس و گريزناپذير خود ميداند و حتّی يک لحظه هم به نظرش نميرسد که صاف و ساده از همسرش جدا شود. اين پرسش هم البته نه مطرح ميشود و نه جوابی دارد که چرا کلنل بعد از داشتن پنج فرزند از همسر خود، و در حالی که اين زن دختر چهار پنج سالهای داشته، ناگهان چنان غيرتی ميشود که بايد به هر قيمتی شده او را به قتل برساند و با شمشيرخونچکانش به خانه برگردد و گزارش «شهکارش» را به تابلوی مراد و معبودش - «کلنل» واقعی - تقديم کند.
يکی ديگر از شگردهای رمان «کلنل» ناگفته گذاشتن برخی نامهای مکانها و يا تغيير دادن نام برخی شخصيتها است. مثلاً معلوم نيست چرا خواننده حق ندارد نام شهری را که داستان در آن ميگذرد بداند. تنها ميدانيم که در اين شهر هميشه باران ميبارد. پس قاعدتاً يکی از شهرهای شمالی ايران بايد باشد. من يکی دو سالی در رشت زندگی کردهام و ميدانم که در شمال هم اين همه باران نميبارد. جالب اين که وقتی حوادث داستان در تهران ميگذرد، هيچ نوع ملاحظهای در ذکر نام خيابانها و ميدانها و... نيست. برای بازجوی امير که بعد از انقلاب (؟) به ديدن او ميآيد، نام عجيب و غريب «رسول خضر جاويد» انتحاب شده. حال آنکه بر اساس همان مشخصاتی که از سابقه و شکل و شمايلش داده شده، همهء زندانيان سياسی رژِيم گذشته به آسانی «رسولي» بازجو را در وجود او باز ميشناسند. (کريستف بالائی در پانويس توضيح داده است که «اين نام با خصلت ناميرائی که به خضر پيغمبر نسبت داده ميشود، بازی ميکند، که در مورد يک ماًمور امور امنيتی معنای طعنهآميزی دارد». ص. ۲۶) توضيح کريستف بالائی ميتواند راهگشا باشد. منتها معلوم نيست چرا برای حسيني، شکنجهگر معروف ساواک، که فيالواقع يکی از شخصيتهای اساطيری رژِيم شاهنشاهی به شمار ميآيد، نام «رمضاني» انتخاب شده و بدين ترتيب از حق جاودانگی محروم مانده است.
***
دربارهء ابهامات و پيچيدگيهای عمدی - و سهوی – «کلنل» و قطع و وصلهای آزاردهندهء آن که جز از خواست دستنيافتنی نويسنده تبعيت نميکنند، بسيار ميتوان نوشت. خواننده بسياری از امور و رويدادها را تنها بايد حدس بزند. چنانکه گوئی ماجرا را از پشت يک شيشهء مات ميبيند و گاهی هم خود نويسنده مخصوصاً دستش را جلوی چشم خواننده ميگيرد که ديگر هيچ چيز را نبيند. ميتوان تصوّر کرد که برای برخی منتقدان ادبی چنين نوآوريهائی با شيوههائی مثل ساختارشکنی يا آشنائيزدائی قابل فهم و توجيهپذير باشد و حتّی امتيازی برای رمان به شمار آيد. اما برای خوانندهای که معيارش عقل سليم (اگر هنوز چنين مفهومی اعتبار داشته باشد) و تجربهء ملموس و فهميدنی است، اين شيوه و شگرد چيزی نيست مگر arbitraire و maniérisme (معنی واژهء اولی تا اينجا روشن شده و دومی را هم ميتوان «ادا و اطوار» معنی کرد).
اما جای اين سوآل همچنان باقی ميماند که به راستی مقصود دولتآبادی از گردآوردن اين مجموعهء آشفته و دلبخواهی از رويدادها و خاطرهها و تصويرها و کابوسها در قالب يک رمان ملالانگيز و خستهکننده چيست؟ داستانپرداز چيرهدستی که قادر بوده است نفس خوانندهاش را در طول سه هزار صفحهء «کليدر» بند بياورد و اشتياق او را از هر صفحه تا صفحهء ديگر بيشتر برانگيزد، چرا نميتواند در يک داستان دويست و شصت صفحهای توجه و علاقهء خوانندهء را جلب و حفظ کند؟
آشکار است که رويداد انقلاب و آنچه به دنبال آورد مشغلهء اصلی دولتآبادی در اين رمان است. او که شخصاً شاهد در هم نورديده شدن سرنوشت ملت ما بر اثر انقلاب بوده و از اين رويداد به گونهای وجودی به لرزه درآمده ميکوشد تا در اين رمان و از طريق قهرمان اصلياش که چهار فرزندش را، هر يک به گونهای و با تصوّری يکسره متفاوت از ديگری بر اثر و يا برای انقلاب از دست داده، معنا و مقصودی در اين رويداد به غايت بيمعنا و پرهرج و مرج بيابد. تکرار عبارت « فرزندانم... فرزندانم... ای همهء فرزندانم!» در طول رمان همين تصور را تاًييد ميکند. در واقع، دولتآبادی همواره به ياد داشتهاست که برخورداری از نوعی بينش يا حتی حکمت، مثلاً دربارهء انسان و زندگی و جهان...، جزئی جدائی ناپذير از ابزار و لوازم رمان نويسی است و در رمانهای بزرگش نيز به خوبی نشان داده که از چنين امتيازی برخوردار است. در «کليدر» و «جای خالی سلوچ» و حتّی در «روزگار سپری شدهء مردم سالخورده» نويسنده بر موضوع و اجزا و عناصر رمان چيره است و ميتواند در ورای پانورامای عظيمی که با دقت يک نقاش رئاليست در برابر خواننده ميگشايد، چشم اندازی نيز بر معنای جهان و سرنوشت انسان به او عرضه کند. در حالی که در «زوال کلنل» کاملاً پيداست که نويسنده فاقد اشراف و آگاهی لازم بر موضوع داستانش است؛ از زندگی قهرمانش، يک سرهنگ ارتش شاهنشاهي، اطلاع چندانی ندارد و هرگز بر خواننده روشن نميکند که چرا اين سرهنگ، با وجود رفتار و کردار مصيبتبار و خفتآميزش، کلنل محمد تقی خان پسيان را قهرمان رؤياهای خود قرار داده؛ جريانهای سياسيای را که هر يک از فرزندانش در پيش گرفتهاند، به درستی و از نزديک نميشناسد و با سوابق و نقش و تاًثير آنها در صحنهء سياسی ايران آشنا نيست؛ و توسل به ابهام و پيچيدگی و درهمگوريدگی رويدادها و رفتارها و زمانهای رمان و انباشتن آن از امور غير محتمل (مثل سررسيدن و اطراق کردن بازجوی ساواک در خانهء زندانی سابقش يا همزمانی اعدام دختر چهارده سالهء کلنل و بازآوردن نعش بی سر پسرش از جبهه يا سر درآوردن همسر مقتول در گورستان و...) نيز نميتواند اين ضعف يا کمبود را جبران کند يا حتّی بپوشاند. درست به همين دليل است که «زوال کلنل»، با وجود تلاش آگاهانه و مصرانه و دائمی نويسنده، از ارائهء «روايتي» شخصی از انقلاب باز ميماند و ميدانيم که واژهء «روايت» در اينجا همانا تحليل يا تبيين يا تعريف است که لازمهء ارائهء هر گونه بينشی است.***
با اين همه در صفحههای پايانی «زوال کلنل» صحنهای وجود دارد که به تنهائی شاهدی است بر قدرت تخيل و جراًت بازسازی دولتآبادي. اين صحنه گفتگوئی است ميان «کلنلِ» معبود قهرمان داستان و شخصی که «جناب اشرف» ناميده ميشود. (مترجم کتاب، که به نظر ميرسد برای تر و تميز کردن متن اندکی هم در آن دست برده، در پانويس توضيح ميدهد که اين گفتگو ميان کلنل محمد تقی خان پسيان و احمد قوام صورت ميگيرد. ص. ۲۴۱) به نظر ميرسد که برای دولتآبادی محمّد تقی خان سخنگو و نمايندهء همهء شرف و دلاوری و راستکاري، همچنانکه ميهنپرستی و ترقيخواهی در صحنهء سياسی ايران معاصر است. در حالی که قوام از جانب ارتجاع و با سياهبينی و بيحيائی (cynisme ) يک سياستمدار کهنهکار و مکّار سخن ميگويد. نويسنده از پيش به ما آموخته است که در اين تقسيمِ نقشها (casting ) جستجوی اعتبار و انطباق تاريخی بيهوده است. همچنانکه بيهوده است وقت خود را بر سر اين کنجکاوی هدر دهيم که چرا دولتآبادی با دقت و وسواس شرح داه است که قوامالسلطنه روی صندلی امير (= امير کبير)، و محمد تقی خان پسيان روی صندلی کلنل، که حتّی پرهيب دور و رنگ و رو رفتهای از او هم به حساب نميآيد، نشستهاند. آنچه جالب است اين است که حقيقتِ رمان، يا حقيقتِ «روايت» دولتآبادی از انقلاب ايران را، نه کلنل محمد تقی خان پسيان، که قوام بيان ميکند - آنجا که رهبران سياسی خيرانديش و مترقی تاريخ معاصر ايران، از اميرکبير تا مصدق، را محکوم ميداند و از فرزندان ميهن، فرزندان کلنل (کلنل محمد تقی خان)، ميگويد که همچون گرگ با دندانهای خود ميراث او را پاره پاره ميکنند و از خود او چيزی باقی نميگذارند جز خاطرهء رنگ باختهای از مردی خوشقواره که دائم با دستمال سفيد خون گردنش را پاک ميکند.
پيداست که اين پايان سياه و سينيک کسانی را که به رستگاری نهائی مردم ما به يمن ميراث همان رهبران خيرانديش و مترقی تاريخ معاصر دل بستهاند، خوش نميآيد. اما ميتوان بدين دل خوش داشت که اين پايان نشانهای است (هر چند همچنان پيچيده در ايهام و ابهام) بر رهائی خود دولتآبادی از طلسمی که او را عمری از فيض اين ميراث محروم نگاه داشت.
محسن یلفانی / 05.09.2012
در بی باکانه بودن اين تصوير ترديدی نيست. ترديد در مورد اعتبار و انطباق آن با واقعيت است. چنين برداشتي، آن هم در رمانی که خود را روايتي، هر چند شخصي، از انقلاب _ و تاريخ _ می داند، از سر گرفتن همان ديدگاهی است که آدم ها و پديده ها را يا سياه و يا سفيد می داند و پيچيدگی ها و تضادها و تناقض های درونی پديدهها را ناديده می گيرد و بخصوص اين واقعيت مهيب را از قلم می اندازد که بزرگترين جنايت ها می تواند به دست معصومترين و بيخبرترين کسان صورت گيرد – به اقتضای امانت بايد تکرار کرد که دولت آبادی يک سره از نکته غافل نبوده و صحنهای که بدان اشاره شد، شاهدی بر اين معناست که متاًسفانه برای اعتبار بخشيدن به تصوير عمومی رمان از قدرت قاهر انقلاب کافی نيست.
بی باکی دولت آبادی به همين دو مورد محدود نمی شود. او در «زوال کلنل» با يکی ديگر از گرفتاريها يا ابتلائات فکری خود، که عمری با آن کلنجار می رفت، گاه به آن نزديک و گاه از آن دور ميشد، اما هيچ وقت از طلسم تسخيرکنندهء آن رهائی نمی يافت، تسويه حساب ميکند. اين ابتلاء ذهنی نزد دولت آبادی چنان نيرومند و ريشهدار بوده که به هنگام نوشتن رمان بزرگ «کليدر»، در وجود يکی از قهرمانهای آن به نام «ستّار»، مثل وزنه ای سنگين و دست و پا گير و اضافی بر آن بار شد و خلوص و صافی اين اثر را، که بی گمان در شمار چند اثر ادبی مهم و ماندگار ايران معاصر است، خدشه دار کرد. بنا بر اين تسويه حساب دولت آبادی را با اين ابتلاء فکري، که چيزی جز تاًثير موذی و مخرب ميراث فکری حزب توده نزد گروه بزرگی از اهل فکر و قلم مملکت ما نبود، نمی توان به فال نيک نگرفت و از امتيازهای «زوال کلنل» به حساب نياورد. اما اين مهم نيز، نظير ديگر جنبه های رمان به شيوه ای کاملاً «دلبخواهي» صورت ميگيرد. نويسنده هر چه را دلش ميخواهد می گويد و هر چه را که گفتنش را صلاح نميداند ناگفته ميگذارد. و آنچه را که ميگويد در هالهء غليظی از ابهام و آشفتگی می پيچاند و دست آخر خواننده را دست خالی رها ميکند.
اين مشکل، که فقط به موضوع گرفتاری با ميراث حزب توده محدود نميشود و کلّ رمان بدان دچار است، از سبک و شگردی ناشی می شود که دولت آبادی برای نوشتن «کلنل» در پيش گرفته که تنها با يک صفت بيان ميشود: arbitraire .
***
هر داستان، يا رمان، خواه ناخواه متضمن قراردادی ميان نويسنده و خواننده است. با جا افتادن برخی سبکها يا مکتبها، اين قرارداد جا ميافتد. نويسنده آن را رعايت ميکند. خواننده آن را ميشناسد و در همان چند صفحهء اول آن را به جا ميآورد و بر اساس اين آشنائی داستان را پی ميگيرد.
دشواری آنجا آغاز ميشود که نويسنده راه و رسم يا سبک و مکتب آشنا را کنار می گذارد و طرح نوئی درمی اندازد که برای خواننده ناشناس است. عليالاصول نويسنده چارهای ندارد جز آنکه قرارداد جديدش را به خواننده پيشنهاد و معرفی و او را به فهميدن و پذيرفتن آن تشويق و مجاب کند. چنين کاری تنها در صورتی امکان دارد که راه و رسم جديد از چنان قدرت و ضرورتی و فوريتی برخوردار باشد که خواننده آن را دريابد و احساس کند و بپذيرد. هم در چنين تجربهای است که خواننده با اثری با سبکی نو و فراتر از عادت خود روبرو ميشود، که معمولاً اقناع و ارضاء بيشتری هم برای او فراهم ميآورد.
«کلنل» آشکارا با سبک و قراردادی جديد، نسبت به آثار پيشين دولتآبادي، نوشته شده است و از لحاظ پرداخت و برخورد و حتّی بينش – که در بالا برخی رگه های آن را نشان داديم - ، فاصلهای عظيم با آنها دارد. در پيش گرفتن راهی نو هم حق طبيعی نويسنده و هم نشانهء شجاعت اوست. حداقل به اين دليل که او اعتبار گذشتهء خود را، که به بهای آسانی هم به دست نيامده، کنار می گذارد و می کوشد تا رابطهء ديگری با خواننده برقرار کند. اما مشکل اينجاست که دولت آبادی يک سره از کار مجاب کردن خوانندهء خود نسبت به ضرورت و چاره ناپذيری تازگی يا تفاوت کار خود غافل مانده و او را به حال خود رها کرده است. گوئی بر اين تصوّر است که اعتباری که با آثار گذشتهء خود به دست آورده برای جلب علاقه و اعتماد خواننده کافی است و ميتواند با تکيه بر اين اعتبار کار خود را از جای ديگری پی گيرد.
به همين مناسبت «کلنل» انبوه آشفته و در هم و برهمی از رويدادها از آب درآمده که با زبانی بس کٌند و نامطمئن و گاه مغلق ناگهان بر خواننده آوار می شود. نويسنده تنها قاعده يا قراردادی که به خواننده پيشنهاد می کند همانا دلبخواهی arbitraire بودن آن است. رويدادها به گونهای دلبخواهی در پی هم ميآيند، بريده يا از سر گرفته ميشوند. شخصيتها کاملاً تصادفی و بی هيچ مقدمه و معنائی پديدار و ناپديد ميشوند، رشتهء روايت (récit ) ميان نويسنده و دو تن از اشخاص داستان دست به دست ميشود،(هيچ وقت هم معلوم نميشود که چرا ديگر اشخاص داستان از اين حق محروم شدهاند) بيآنکه دليلی يا ضرورتی – شايد بجز گيج کردن خواننده – در کار باشد... و در نتيجه خواندن رمان از همان صفحههای اوّل به صورت وظيفهای خسته کننده و بی پاداش درميآيد.
اولين مانع، يا خاکريزی که در برابر خواننده قرار می گيرد طبعاً همان عنوان کتاب است. خوانندهء فارسی زبان بلافاصله از خود ميپرسد چرا «کلنل»؟ مگر «سرهنگ» چه عيبی دارد؟ دولت آبادی به حق به عنوان نويسنده ای شناخته می شود که صاحب نثر و زبان پاکيزه و غنی و نيرومندی است. پس چرا واژهء تر و تميز «سرهنگ» را که از جمله واژههای موفق و رايج فرهنگستان است و در فارسی کهن نيز کم به کار نرفته، رها کرده و «کلنل» را که جز چند صباحی در قشون اين مملکت به کار نمی رفت و مدتهاست که ديگر ور افتاده، انتخاب کرده است.
ظاهراً تنها در در آخرين صفحههای کتاب است که به خواننده فرصت داده می شود تا از اين خاکريز عبور کند و بفهمد که کلنل قهرمان رمان، سايه يا تداعی يا بازماندهء نوستالژيکی از کلنل محمد تقی خان پسيان است، که خواننده ميبايست از همان صفحه يا صفحههای اول تابلويش را در رمان ديده باشد. کريستف بالائي، مترجم گرانقدر کتاب، برای خوانندهء فرانسوی مشکل را به اين ترتيب حل کرده که کلنل محمد تقی خان را Kolonel و قهرمان کتاب را colonel نوشته است. امّا يک مراجعِهء ساده به فرهنگ Robert نشان ميدهد که چنين واژهای در زبان فرانسه وجود ندارد. جز اين، بالائی عنوان اصلي، يعنی فارسي، کتاب را Zavâl-e Kolonel ذکر کرده است. بنا براين اين سوآل مطرح ميشود – و بيپاسخ ميماند - که آيا منظور دولت آبادی هم فيالواقع زوال کلنل محمد تقی خان پسيان بوده است يا زوال «کلنل» خودش؟ صرفنظر از اين که اين شگردِ بازی با حرف اوّل نام قهرمان، يا دو قهرمان، کتاب بعيد است فايدهای به حال خوانندهء فرانسوی زبان داشته باشد، پاسخ مثبت به اين سوآل هم جائی برای ترديد در آشفتگی ذهنی و عدم اعتماد نويسنده، و در نتيجه متوسل شدنش به همان شيوهء دلبخواهي، باقی نميگذارد. اين نکته هم گفتنی است که شايد منظور دولت آبادی در حفظ عنوان کلنل برای قهرمان داستان خود، نوعی شگرد يا چشمبندی با استفاده از ويژگيهای زبان فارسی و نگارش آن بوده که قابل انتقال به زبانهای ديگر نيستند و در نتيجه، مترجم گرانقدر با تلاش خود در باز کردن راز داستان از همان اوّل کار، نقش او را بر آب کرده و حق مسلّم او را در گيج کردن خواننده ناديده گرفته است!
معلوم نيست در متن فارسي، ديگر قهرمانان کتاب، مثلاً پاسدارهای جوان، که شايد واژهء «کلنل» به گوششان نخورده باشد، يا بخصوص همکاران «کلنل» در ارتش شاهنشاهي، از چه عنوانی استفاده ميکنند. آيا مثل بچهء آدم به او «سرهنگ» ميگويند، يا به تبعيت از هوس، يا سبک دلبخواهي، نويسنده «کلنل» خطابش ميکنند.
***
«کلنل» پنج فرزند دارد که چهارتا از آنها براي، يا بر اثر، انقلاب کشته ميشوند و هر يک از آنها، در برخورد با انقلاب، راهی سخت متفاوت و اغلب متضاد با ديگری در پيش ميگيرد. در جريان و يا در ارتباط با انقلاب خانوادههای فراوانی بودند که فرزندان خود را از دست دادند. معمولاً اينان راه و رسم يگانه يا مشابهی در پيش ميگرفتند و از هم تقليد يا تبعيت ميکردند. در توضيح اين تفاوت عظيم ميان سرنوشت بچههای کلنل با واقعيت موجود در جامعهء ايرانی جز arbitraire نويسنده توضيح يا دليلی در دست نداريم.
امير (= اميرکبير) فرزند بزرگ کلنل، در اوايل دههء پنجاه به فعاليت سياسی کشيده ميشود و به زندان ميافتد و به شدت شکنجه ميشود. ما به هيچ راهی و از طريق هيچ قرينهای نمی توانيم بفهميم چرا امير به چنين سرنوشتی دچار ميشود. تنها بعداً و بيشتر هم از طريق برخی قرينهها ميفهميم که امير تودهای بوده، و حيرتانگيزتر آنکه در پروندهای که برايش تشکيل ميشود، يک کارد خونين هم موجود است. نگارنده با اندک اطلاع و تجربهء خود ميداند که در سالهای اول دههء پنجاه هيچ کس به اتهام تودهای بودن و يا به علت همکاری با اين حزب، بخصوص در جريان عملياتی که به خونريزی هم منجر شده باشد، گذارش به زندانهای ساواک نيفتاد تا شکنجههائی را که در آن سالها رايج شده بود، تحمل کند. جز اين در رمان آمده است که امير در صحنهء قتل مادرش، يا دقيقتر، در حالی که پدرش خود را برای کشتن مادرش آماده ميکرده، حضور داشته و پشت ميزش مشغول درس خواندن بوده است. اين اطلاعات جسته گريخته انبوهی از پرسشهای بيپاسخ در مورد زندگی امير در فاصلهء اوايل دههء پنجاه تا سال ۱۳۶۲ برمی انگيزد که همگی بيپاسخ ميمانند. فقط يکی از اين پرسشها اين است که چرا امير، يک جوان بيست و چند ساله، ناظر قتل مادرش ميماند و با عدم دخالت خود آن را تاًييد ميکند و حتّی چنان رفتار ميکند که پدرش به اين نتيجه ميرسد که او نيز موافق کشتن مادرش است؟(ص ۱۲۹).
در حالی که بخش بزرگی از کتاب – شايد بيش از صد صفحه ازدويست و شصت صفحه - به امير اختصاص داده شده، سهم هر يک از چهار فرزند ديگر کلنل از چند صفحه تجاوز نميکند. علت چنين امتيازی را گويا بايد به حساب تودهای بودن امير گذاشت. ظاهراً فدائيان و مجاهدين و حتّی حزبالهيها هنوز از نظر نويسنده آن قدر ها اهميت ندارند که وقت بيشری صرفشان بشود. امّا از تودهای بودن امير هم به صراحت چيزی گفته نشده و تنها با کنار هم گذاشتن برخی قرائن، مثل اشاره به پوليت بورو (ص. ۱۷۷)، يا اخراج او در زمانی که خواهر چهارده سالهاش اعدام شده، ميتوان چنين حدسی زد.
در صحنهء شکنجهء امير صحبت از «کابل فولادي» است (ص.۸۹ ). همهء زندانيان سياسی ميدانند که کابلهای مورد استفادهء شکنجهگران عموماً روکش لاستيکی داشتند و کابل فلزي، اگر هم بود، در موارد کاملاً استثنائی به کار ميرفت، و نه در مورد کسی مثل امير که چندان مقاومتی هم نکرده بود. ضمن توصيف طولانی صحنهء شکنجهء امير، اين را هم ميخوانيم که در حالی که سرپوشی بر سرش گذاشته بودهاند که «تا چانهاش پائين ميآمده»، باز هم ميتوانسته «حرکات لبها و دهان» شکنجهگران را ببيند...
فرزانه، فرزند دوم کلنل، به مردی به نام حجّاج قربانی شوهر کرده - مردی که نمونهء دوروئی و فرصت طلبی رذالت و بيرحمی است. از شغل و يا تحصيلات او بيخبر ميمانيم. کلنل مدعی است تا آنجا که می توانسته در پرورش و آموزش بچههايش کوشيده و به آنها فرصت همه گونه آزادی و آگاهی داده است. اما رمان هيچگونه اشاره و قرينهای برای يافتن پاسخ به اين سوآل که چرا چنين وصلتی صورت گرفته، به دست نميدهد و ناچار بايد به همان پاسخ «جور شدن جنس» شخصيتهای رمان و نهايتاً باز همان arbitraire نويسنده بسنده کرد. در ضمن فرزانه گاهی به سروقت امير، که در زيرزمين خانه انزوا گزيده، ميآيد و با او درد دل می کند. اما، با آنکه به عنوان دختر سرهنگ – يا کلنل - قاعدتاً بايد زنی تحصيلکرده باشد، چنان حرف ميزند که گوئی هم امروز از يکی از دهات سبزوار وارد شده است.
مسعود (=؟)، پسر دوم کلنل، در صف لبيک گويان امام به جبهه ميرود و اندک زمانی بعد جسد بی سرش را برميگردانند. تنها دليل يا توضيحی که برای انتخاب چنين راهی از جانب مسعود، ارائه شده اين است که او را «کوچيکه» خطاب ميکنند _ هر چند که ظاهراً پنج سالی از محمدتقی بزرگتر بوده _ و گويا به علت پيشانی کوتاهش شباهتی هم با ميرزا کوچک خان داشته است.
پسر ديگر کلنل محمد تقی نام دارد، که پيداست نامش به علت شيفتگی «کلنل» به کلنل محمد تقی خان پسيان انتخاب شده. اطلاعاتی که نويسنده، گاه از زبان کلنل، دربارهء او به ما ميدهد چنين است: محمد تقی در «بهمن ماه سال ۱۹۷۹» (کذا در متن فرانسوي. در پانويس هم آمده است «فوريهء ۱۹۷۹: بحبوحهء انقلاب» ص. ۴۱)کشته شدهاست. اگر زنده ميمانده، « در ۱۲ اسفند ۱۳۶۲ بيست و يک ساله ميبوده » (ص.۱۲). کلنل همچنين ميگويد که «محمد من در سال اوّل پزشکی درس ميخوانده...» پرسشی که پيش ميآيد اين است: محمد تقی که در سال ۱۹۷۹ (يا ۱۳۵۷ خودمان) شانزده سال بيشتر نداشته، چگونه وارد دانشگاه شده بوده است. در هيچ جا هم اشارهای به استثنائی بودن اين بچه نيست. امّا مشکل به همين سوآل بيجواب ختم نميشود. محمد تقی با آنکه در بهمن ۱۳۵۷ کشته شده، در اسفند ماه همان سال کاملاً زنده بوده (ص.۱۷۶) و درِِ خانهء پدری را به روی بازجوی امير باز کرده است. بايد خود را قانع ساخت که اين پس و پيش شدن تاريخ وقوع رويدادها بخشی از شگردها و فوت و فنهای سبک جديد دولت آبادی است. و گر نه، حد اقل از ديد مترجم صاحب نظری همچون کريستف بالائی ناديده نميماند و با يک تذکر کوچک نويسنده را به رفع آنها تشويق ميکرد. نگارنده محض احتياط اين را هم اضافه ميکنم که شايد اشتباه از من است که نتوانستهام از پيچيدگيها و دشواری رمان سر در آورم.
پروانه، دختر کوچک کلنل، در چهارده سالگی به علت همکاری با مجاهدين _ که همين را هم باز به حدس و گمان بايد فهميد _ اعدام ميشود. مجاهد شدنش را هم، با وجود داشتن يک برادر تودهای و يک برادر فدائی و يک برادر حزبالهی و بخصوص با داشتن پدری آگاه به امور سياسی و اجتماعی و بخصوص تاريخي، فقط به عنوان بهانهای برای جور شدن جنس می توان فهميد يا پذيرفت.
يکی از رويدادهای مهم رمان صحنهای است که در آن کلنل همسر خود را ميکشد. اين صحنه، که به صورت يک leitmotiv در طول داستان يادآوری ميشود، ار نقطههای برجستهء زندگی کلنل است، تا آنجا که مبالغهآميز نخواهد بود اگر بگوئيم کلنل به اين کار خودش افتخار هم ميکند. برای انگيزهء قتل به خيانت زن و اين که شبها مست به خانه برميگشته و به زور مسکن به خواب ميرفته اشاره شده و نيز کم و بيش به تفصيل شرح داده شده که کشتن اين زن – آن هم با شمشير! – اهميت و معنای زيادی برای کلنل دارد، تا آنجا که اخطار همکارانش را در مورد هم «معروف» بودن و هم «سرشناس» بودن خانوادهء همسرش ناديده ميگيرد و سرانجام شبی که تا خرخره عرق خورده بوده، زن بينوا را به قتل ميرساند. طبعاً پرسشهائی از اين دست هم که چطور کلنل که مرد با سواد و با فرهنگی است و چنان اهل مدارا و تساهل است که ميگذارد هر يک از چهار فرزندش راه سياسی جداگانهای انتخاب کنند و حتّی در ازدواج دخترش با مردی حقهباز و آدمکش هيچ گونه دخالت و نقشی نداشته، کشتن همسرش را _ آن هم با شمشير! – جزو وظايف مقدس و گريزناپذير خود ميداند و حتّی يک لحظه هم به نظرش نميرسد که صاف و ساده از همسرش جدا شود. اين پرسش هم البته نه مطرح ميشود و نه جوابی دارد که چرا کلنل بعد از داشتن پنج فرزند از همسر خود، و در حالی که اين زن دختر چهار پنج سالهای داشته، ناگهان چنان غيرتی ميشود که بايد به هر قيمتی شده او را به قتل برساند و با شمشيرخونچکانش به خانه برگردد و گزارش «شهکارش» را به تابلوی مراد و معبودش - «کلنل» واقعی - تقديم کند.
يکی ديگر از شگردهای رمان «کلنل» ناگفته گذاشتن برخی نامهای مکانها و يا تغيير دادن نام برخی شخصيتها است. مثلاً معلوم نيست چرا خواننده حق ندارد نام شهری را که داستان در آن ميگذرد بداند. تنها ميدانيم که در اين شهر هميشه باران ميبارد. پس قاعدتاً يکی از شهرهای شمالی ايران بايد باشد. من يکی دو سالی در رشت زندگی کردهام و ميدانم که در شمال هم اين همه باران نميبارد. جالب اين که وقتی حوادث داستان در تهران ميگذرد، هيچ نوع ملاحظهای در ذکر نام خيابانها و ميدانها و... نيست. برای بازجوی امير که بعد از انقلاب (؟) به ديدن او ميآيد، نام عجيب و غريب «رسول خضر جاويد» انتحاب شده. حال آنکه بر اساس همان مشخصاتی که از سابقه و شکل و شمايلش داده شده، همهء زندانيان سياسی رژِيم گذشته به آسانی «رسولي» بازجو را در وجود او باز ميشناسند. (کريستف بالائی در پانويس توضيح داده است که «اين نام با خصلت ناميرائی که به خضر پيغمبر نسبت داده ميشود، بازی ميکند، که در مورد يک ماًمور امور امنيتی معنای طعنهآميزی دارد». ص. ۲۶) توضيح کريستف بالائی ميتواند راهگشا باشد. منتها معلوم نيست چرا برای حسيني، شکنجهگر معروف ساواک، که فيالواقع يکی از شخصيتهای اساطيری رژِيم شاهنشاهی به شمار ميآيد، نام «رمضاني» انتخاب شده و بدين ترتيب از حق جاودانگی محروم مانده است.
***
دربارهء ابهامات و پيچيدگيهای عمدی - و سهوی – «کلنل» و قطع و وصلهای آزاردهندهء آن که جز از خواست دستنيافتنی نويسنده تبعيت نميکنند، بسيار ميتوان نوشت. خواننده بسياری از امور و رويدادها را تنها بايد حدس بزند. چنانکه گوئی ماجرا را از پشت يک شيشهء مات ميبيند و گاهی هم خود نويسنده مخصوصاً دستش را جلوی چشم خواننده ميگيرد که ديگر هيچ چيز را نبيند. ميتوان تصوّر کرد که برای برخی منتقدان ادبی چنين نوآوريهائی با شيوههائی مثل ساختارشکنی يا آشنائيزدائی قابل فهم و توجيهپذير باشد و حتّی امتيازی برای رمان به شمار آيد. اما برای خوانندهای که معيارش عقل سليم (اگر هنوز چنين مفهومی اعتبار داشته باشد) و تجربهء ملموس و فهميدنی است، اين شيوه و شگرد چيزی نيست مگر arbitraire و maniérisme (معنی واژهء اولی تا اينجا روشن شده و دومی را هم ميتوان «ادا و اطوار» معنی کرد).
اما جای اين سوآل همچنان باقی ميماند که به راستی مقصود دولتآبادی از گردآوردن اين مجموعهء آشفته و دلبخواهی از رويدادها و خاطرهها و تصويرها و کابوسها در قالب يک رمان ملالانگيز و خستهکننده چيست؟ داستانپرداز چيرهدستی که قادر بوده است نفس خوانندهاش را در طول سه هزار صفحهء «کليدر» بند بياورد و اشتياق او را از هر صفحه تا صفحهء ديگر بيشتر برانگيزد، چرا نميتواند در يک داستان دويست و شصت صفحهای توجه و علاقهء خوانندهء را جلب و حفظ کند؟
آشکار است که رويداد انقلاب و آنچه به دنبال آورد مشغلهء اصلی دولتآبادی در اين رمان است. او که شخصاً شاهد در هم نورديده شدن سرنوشت ملت ما بر اثر انقلاب بوده و از اين رويداد به گونهای وجودی به لرزه درآمده ميکوشد تا در اين رمان و از طريق قهرمان اصلياش که چهار فرزندش را، هر يک به گونهای و با تصوّری يکسره متفاوت از ديگری بر اثر و يا برای انقلاب از دست داده، معنا و مقصودی در اين رويداد به غايت بيمعنا و پرهرج و مرج بيابد. تکرار عبارت « فرزندانم... فرزندانم... ای همهء فرزندانم!» در طول رمان همين تصور را تاًييد ميکند. در واقع، دولتآبادی همواره به ياد داشتهاست که برخورداری از نوعی بينش يا حتی حکمت، مثلاً دربارهء انسان و زندگی و جهان...، جزئی جدائی ناپذير از ابزار و لوازم رمان نويسی است و در رمانهای بزرگش نيز به خوبی نشان داده که از چنين امتيازی برخوردار است. در «کليدر» و «جای خالی سلوچ» و حتّی در «روزگار سپری شدهء مردم سالخورده» نويسنده بر موضوع و اجزا و عناصر رمان چيره است و ميتواند در ورای پانورامای عظيمی که با دقت يک نقاش رئاليست در برابر خواننده ميگشايد، چشم اندازی نيز بر معنای جهان و سرنوشت انسان به او عرضه کند. در حالی که در «زوال کلنل» کاملاً پيداست که نويسنده فاقد اشراف و آگاهی لازم بر موضوع داستانش است؛ از زندگی قهرمانش، يک سرهنگ ارتش شاهنشاهي، اطلاع چندانی ندارد و هرگز بر خواننده روشن نميکند که چرا اين سرهنگ، با وجود رفتار و کردار مصيبتبار و خفتآميزش، کلنل محمد تقی خان پسيان را قهرمان رؤياهای خود قرار داده؛ جريانهای سياسيای را که هر يک از فرزندانش در پيش گرفتهاند، به درستی و از نزديک نميشناسد و با سوابق و نقش و تاًثير آنها در صحنهء سياسی ايران آشنا نيست؛ و توسل به ابهام و پيچيدگی و درهمگوريدگی رويدادها و رفتارها و زمانهای رمان و انباشتن آن از امور غير محتمل (مثل سررسيدن و اطراق کردن بازجوی ساواک در خانهء زندانی سابقش يا همزمانی اعدام دختر چهارده سالهء کلنل و بازآوردن نعش بی سر پسرش از جبهه يا سر درآوردن همسر مقتول در گورستان و...) نيز نميتواند اين ضعف يا کمبود را جبران کند يا حتّی بپوشاند. درست به همين دليل است که «زوال کلنل»، با وجود تلاش آگاهانه و مصرانه و دائمی نويسنده، از ارائهء «روايتي» شخصی از انقلاب باز ميماند و ميدانيم که واژهء «روايت» در اينجا همانا تحليل يا تبيين يا تعريف است که لازمهء ارائهء هر گونه بينشی است.***
با اين همه در صفحههای پايانی «زوال کلنل» صحنهای وجود دارد که به تنهائی شاهدی است بر قدرت تخيل و جراًت بازسازی دولتآبادي. اين صحنه گفتگوئی است ميان «کلنلِ» معبود قهرمان داستان و شخصی که «جناب اشرف» ناميده ميشود. (مترجم کتاب، که به نظر ميرسد برای تر و تميز کردن متن اندکی هم در آن دست برده، در پانويس توضيح ميدهد که اين گفتگو ميان کلنل محمد تقی خان پسيان و احمد قوام صورت ميگيرد. ص. ۲۴۱) به نظر ميرسد که برای دولتآبادی محمّد تقی خان سخنگو و نمايندهء همهء شرف و دلاوری و راستکاري، همچنانکه ميهنپرستی و ترقيخواهی در صحنهء سياسی ايران معاصر است. در حالی که قوام از جانب ارتجاع و با سياهبينی و بيحيائی (cynisme ) يک سياستمدار کهنهکار و مکّار سخن ميگويد. نويسنده از پيش به ما آموخته است که در اين تقسيمِ نقشها (casting ) جستجوی اعتبار و انطباق تاريخی بيهوده است. همچنانکه بيهوده است وقت خود را بر سر اين کنجکاوی هدر دهيم که چرا دولتآبادی با دقت و وسواس شرح داه است که قوامالسلطنه روی صندلی امير (= امير کبير)، و محمد تقی خان پسيان روی صندلی کلنل، که حتّی پرهيب دور و رنگ و رو رفتهای از او هم به حساب نميآيد، نشستهاند. آنچه جالب است اين است که حقيقتِ رمان، يا حقيقتِ «روايت» دولتآبادی از انقلاب ايران را، نه کلنل محمد تقی خان پسيان، که قوام بيان ميکند - آنجا که رهبران سياسی خيرانديش و مترقی تاريخ معاصر ايران، از اميرکبير تا مصدق، را محکوم ميداند و از فرزندان ميهن، فرزندان کلنل (کلنل محمد تقی خان)، ميگويد که همچون گرگ با دندانهای خود ميراث او را پاره پاره ميکنند و از خود او چيزی باقی نميگذارند جز خاطرهء رنگ باختهای از مردی خوشقواره که دائم با دستمال سفيد خون گردنش را پاک ميکند.
پيداست که اين پايان سياه و سينيک کسانی را که به رستگاری نهائی مردم ما به يمن ميراث همان رهبران خيرانديش و مترقی تاريخ معاصر دل بستهاند، خوش نميآيد. اما ميتوان بدين دل خوش داشت که اين پايان نشانهای است (هر چند همچنان پيچيده در ايهام و ابهام) بر رهائی خود دولتآبادی از طلسمی که او را عمری از فيض اين ميراث محروم نگاه داشت.
محسن یلفانی / 05.09.2012
*Le colonel, Mahmoud Dowlatabadi,Ed. Buchet.Chastel,Paris,2012
Traduit par Christophe Balaÿ
منبع: نیلگون