MohsenYalfani-Colonel
زوال حقيقت و  پيروزی پندار
در
« کلنل » محمود‏دولت آبادی
محسن يلفانی 
دولت آبادی گفته است که «زوال کلنل» روايت او از انقلاب ايران است و بر شخصی بودن اين روايت هم تاکيد کرده است. اين توضيح دست او را برای تدوين و تاًسيس روايتش، چنانکه مي‏خواهد و مي‏فهمد، کاملا باز می گذارد – چيزی که جزو حقوق طبيعی و اوليهء نويسنده به شمار می رود. دستگاه سانسور حکومت اسلامی طبعا چنين حقی برای دولت آبادی قائل نشده و کتاب،  در حالی که به سه زبان اصلی دنيا ترجمه  و منتشر شده و مورد استقبال هم قرار گرفته، همچنان از دسترس خوانندهء ايرانی به دور مانده است. 
امّا انقلاب ايران از مقولهء موضوع هائی است که روايت آن خيلی هم نمي‏تواند شخصی باشد و  بخصوص هنگامی به صورت رمان در اختيار عموم قرار مي‏گيرد،  بلافاصله و خودبخود به امر عمومی تبديل می شود و ديگران حق دارند دربارهء آن اظهار نظر و دخالت کنند. به آسانی می توان فهميد که منظور دولت آبادی از روايت «شخصي» توضيح دو نکنه است. يکی اين که از دستگاه سانسور حکومت مي‏خواهد اجازه دهد در برابر حجم انبوه و خفه کنندهء روايت های «رسمي» از انقلاب يک روايت «شخصي» هم عرضه شود. ديگر آنکه به خواننده هشدار دهد که در اين رمان  به دنبال گزارش‏ها و تعبير و تفسيرهای کم و بيش رايج و تکراری دربارهء انقلاب ايران نباشد. حوصله به خرج دهد و روايتی تازه و متفاوت را، که فقط دولت آبادی می تواند در اختيارش قرار دهد،  تجربه کند.
بعد از اين توضيحات احتياط آميز و احتمالا بی مورد می توانيم بگوئيم که روايت دولت آبادی از انقلاب ايران نه تنها شخصي، که منحصر به فرد است.  چرا که دولت آبادي، به علت تاًکيد و تمرکز فوق العاده‏اش بر نقش و حضور و ديدگاه و بينش قهرمان اصلي‏اش – که آشکارا نقش سخنگوی خود او را بازی می کند -، عملاً رويداد انقلاب ايران را، که لزومی ندارد ابعاد تاًثير اجتماعی و تاريخی آن را در اينجا يادآوری کنيم، به يک طرح (plot) داستانی تقليل داده است.  در واقع دولت آبادي، ظاهراً در کوششی برای تفسير يا معنی بخشيدن به سرنوشت مردم ما،  از انقلاب اخير هم فراتر رفته و تاريخ معاصر ايران را، در وجود شخصيت‏هائی چون اميرکبير و کلنل محمد تقی خان پسيان و دکتر مصدق و خسرو روزبه،  از طريق  تداعی ها  و تاًملات قهرمانش  خميرمايهء رمان خود قرار داده است.
نخستين ويژگی «زوال کلنل»، برای خواننده‏ای که آثار دولت‏آبادی را با عشق و علاقه دنبال کرده، اين است که روايت او از انقلاب بسيار دليرانه و  حتّی سنّت شکنانه است. نخستين بروز اين دليری را در نگاه او نسبت به «مردم» مي‏يابيم. برای دولت آبادی  «مردم»  نه معمولاً، که هميشه، اگر نه مقدّس، که حداقل برحق، يا معيار تشخيص حق از باطل، بوده اند و  به همين علت همواره داور  و معيار نهائی در هر رفتار و رويداد اجتماعی به حساب مي‏آمده اند.  خود او بارها و بارها در رمان‏ها و ديگر نوشته‏هايش بر اين معنی تاًکيد کرده و تعلّق خاطر و ارتباط تنگاتنگ خود را با مردم  به تفصيل شرح داده  و  به پيوستگی و همبستگی خود با مردم باليده است. او در بيان علاقه و اشتياق خود نسبت به مردم تا آنجا پيش رفته که همانا مردمی بودن را  به عنوان دليل وجودی و بر حق بودن  کافی دانسته و مي‏توان به جراًت گفت که عنوان يکی از کتاب هايش،  «ما نيز مردمی هستيم»، درجهء دلبستگی او را به اين مفهوم به عنوان نوعی غايت و مقصود، به خوبی نشان می دهد.
امّا در رمان «کلنل» از اين تصوير آرمانی خبری نيست و مردم، نه به صورت افراد انسانی شريف فرزند رنج و کار و طاقت و صبوري، که  تنها در هيئت انبوه‏هائی فاقد هوش و شعور نمايش داده شده‏اند که به صورت هيولائی کور و وحشی آماده اند  تا در پی هر کس که زودتر و محکم تر افسارشان را در دست بگيرد، به اين سو و آن سو بتازد و تنوره بکشد.  ديگر از تحمل و بردباری و به طريق اولی از  بزرگواری و ايثار مردم خبری نيست و طبيعتاً ديگر جائی هم به عنوان غايت و مقصود در بينش نويسنده بدان داده نشده. ارائهء چنين تصويری از مردم البته سنّت شکنانه و بی باکانه است. اما نمی توان مشابهت آن را با تصور رايجی که از ديرباز «عوام الناس» را به واژهء مردم ترجيح مي‏داد و از هر چه رنگ و بو و سائقهء «مردمي» داشت، بيزاری مي‏جست، ناديده گرفت - تصوری که بويژه نزد مخالفانی که از روز اول، انقلاب را به عنوان حرکت  افسار‏گسيختهء بی سرو پايان و زائده‏های جامعه، نفی کردند و از آن بيزاری جستند، رايج بوده است.
يکی ديگر از نشانه‏های بی باکی روايت دولت آبادی برداشت يا موضع او در برابر نيروی قاهر انقلاب است. در اين مورد، امّا، دولت آبادی خود را به طول و تفصيل گرفتار نمی کند و نيروی قاهر انقلاب را  عمدتا در وجود داماد کلنل، حجّاج قرباني، خلاصه مي‏کند. قربانی مردی کم سواد - يا بی سواد – ولی بس فرصت طلب و دروغگو  و  قسی القلب  است که وقتی شب‏ها به خانه برمي‏گردد بوی خون مي‏دهد. می توان خصوصيات ديگری هم ، اما از همين دست، برای او شمرد که طبعاً کمکی به کسب حيثيت يا اعتبار نيروی قاهر انقلاب نمي‏کند. دو پاسدار جوان هم هستند که در صفحه‏های اوّل رمان مي‏پلکند، ولی حضور مؤثری ندارند و کلنل آنها را  هم «فرزندان»  خود خطاب مي‏کند – که فقط در اواخر رمان مي‏توان توجيهی برای اين «تحبيب» نامنتظر پيدا کرد.  يکی از اين دو پاسدار، که از اندک شرم و حيائی  هم برخوردار است، در صحنه ای کوتاه نمايشی از دنائت و شنائت عرضه مي‏کند، که از مرز تصوّر فراتر می رود.(ص. ۲۰۰، متن فرانسوي) _ هر چند اين همه را، همچنانکه خواهيم ديد، فقط مي‏توان به حدس و گمان دريافت. 
در بی باکانه بودن اين تصوير ترديدی نيست. ترديد در مورد اعتبار و انطباق آن با واقعيت است. چنين برداشتي، آن هم در رمانی که خود را روايتي، هر چند شخصي، از انقلاب _ و تاريخ _  می داند، از سر گرفتن همان ديدگاهی است که آدم ها و پديده ها را يا سياه و يا سفيد می داند و پيچيدگی ها و تضادها و تناقض های درونی پديده‏ها را ناديده می گيرد و بخصوص اين واقعيت مهيب را از قلم می اندازد که بزرگ‏ترين جنايت ها می تواند به دست معصوم‏ترين و بي‏خبرترين کسان صورت گيرد – به اقتضای امانت بايد تکرار کرد که دولت آبادی يک سره از نکته غافل نبوده و صحنه‏ای که بدان اشاره شد، شاهدی بر اين معناست که متاًسفانه برای اعتبار بخشيدن به تصوير عمومی رمان از قدرت قاهر انقلاب کافی نيست.
بی باکی دولت آبادی به همين دو مورد محدود نمی شود. او در «زوال کلنل» با يکی ديگر از گرفتاري‏ها يا ابتلائات فکری خود، که عمری با آن کلنجار می رفت، گاه به آن نزديک و  گاه از آن دور مي‏شد، اما هيچ وقت از طلسم  تسخيرکنندهء آن رهائی نمی يافت، تسويه حساب مي‏کند.  اين ابتلاء ذهنی نزد دولت آبادی چنان نيرومند و ريشه‏دار بوده که به هنگام  نوشتن رمان بزرگ «کليدر»، در وجود يکی از قهرمان‏های آن به نام «ستّار»، مثل وزنه ای سنگين و دست و پا گير  و اضافی بر آن بار شد و خلوص و صافی اين اثر را، که بی گمان در شمار چند اثر ادبی مهم و ماندگار ايران معاصر است،  خدشه دار کرد. بنا بر اين تسويه حساب دولت آبادی را با اين ابتلاء فکري، که چيزی جز تاًثير  موذی و مخرب ميراث  فکری حزب  توده نزد گروه بزرگی از اهل فکر و قلم مملکت ما نبود، نمی توان به فال نيک نگرفت و از امتيازهای «زوال کلنل» به حساب نياورد. اما اين مهم نيز، نظير ديگر جنبه های رمان به شيوه ای کاملاً «دلبخواهي» صورت مي‏گيرد. نويسنده هر چه را دلش مي‏خواهد می گويد و هر چه را که گفتنش را صلاح نمي‏داند ناگفته مي‏گذارد. و آنچه را که مي‏گويد در هالهء غليظی از ابهام  و آشفتگی می پيچاند و دست آخر خواننده را دست خالی رها مي‏کند. 
اين مشکل، که فقط به موضوع گرفتاری با ميراث حزب توده محدود نمي‏شود و کلّ رمان بدان دچار است، از سبک و شگردی ناشی می شود که دولت آبادی برای نوشتن «کلنل» در پيش گرفته که تنها با يک صفت بيان مي‏شود: arbitraire . 
***
هر داستان، يا رمان، خواه ناخواه متضمن قراردادی ميان نويسنده و خواننده است. با جا افتادن برخی سبک‏ها يا مکتب‏ها، اين قرارداد جا مي‏افتد. نويسنده آن را رعايت مي‏کند. خواننده آن را مي‏شناسد و در همان چند صفحهء اول آن را به جا مي‏آورد و بر اساس اين آشنائی داستان را پی مي‏گيرد. 
دشواری آنجا آغاز مي‏شود که نويسنده راه و رسم يا سبک و مکتب آشنا را کنار می گذارد و طرح نوئی درمی اندازد که برای خواننده ناشناس است. علي‏الاصول نويسنده چاره‏ای ندارد جز آنکه قرارداد جديدش را به خواننده پيشنهاد و معرفی و او را به فهميدن و پذيرفتن آن تشويق و مجاب کند. چنين کاری تنها در صورتی امکان دارد که راه و رسم جديد از چنان قدرت و ضرورتی و فوريتی برخوردار باشد که خواننده آن را دريابد و احساس کند و بپذيرد. هم در چنين تجربه‏ای است که خواننده با اثری  با سبکی نو و فراتر از عادت خود روبرو مي‏شود، که معمولاً اقناع و ارضاء بيشتری هم برای او فراهم مي‏آورد.  
«کلنل» آشکارا با سبک و قراردادی جديد، نسبت به آثار پيشين دولت‏آبادي، نوشته شده است و از لحاظ پرداخت و برخورد و  حتّی بينش – که در بالا برخی رگه های آن را نشان داديم - ، فاصله‏ای عظيم با آنها دارد. در پيش گرفتن راهی نو هم حق طبيعی نويسنده و هم نشانهء شجاعت اوست. حداقل به اين دليل که او اعتبار گذشتهء خود را، که به بهای آسانی هم به دست نيامده، کنار می گذارد و می کوشد تا رابطهء ديگری با خواننده برقرار کند. اما مشکل اينجاست که دولت آبادی يک سره از کار مجاب کردن خوانندهء خود نسبت به ضرورت و چاره ناپذيری تازگی يا تفاوت کار خود غافل مانده و او را به حال خود رها کرده است. گوئی بر اين تصوّر است که اعتباری که با آثار گذشتهء خود به دست آورده برای جلب علاقه و اعتماد خواننده کافی است و مي‏تواند با تکيه بر اين اعتبار کار خود را از جای ديگری پی گيرد.  
به همين مناسبت  «کلنل» انبوه آشفته و در هم و برهمی از رويدادها از آب درآمده که با زبانی بس کٌند و نامطمئن و گاه مغلق ناگهان بر خواننده آوار می شود. نويسنده تنها قاعده يا قراردادی که به خواننده پيشنهاد می کند همانا دلبخواهی arbitraire بودن آن است. رويدادها به گونه‏ای دلبخواهی در پی هم مي‏آيند، بريده يا از سر گرفته مي‏شوند. شخصيت‏ها کاملاً تصادفی و بی هيچ مقدمه و معنائی پديدار و ناپديد مي‏شوند، رشتهء روايت (récit ) ميان نويسنده و دو تن از اشخاص داستان دست به دست مي‏شود،(هيچ وقت هم معلوم نمي‏شود که چرا ديگر اشخاص داستان از اين حق محروم شده‏اند) بي‏آنکه دليلی يا ضرورتی – شايد بجز گيج کردن خواننده – در کار باشد... و در نتيجه  خواندن رمان از همان صفحه‏های اوّل به  صورت وظيفه‏ای خسته کننده و بی پاداش درمي‏آيد. 
اولين مانع، يا خاکريزی که در برابر خواننده قرار می گيرد طبعاً همان عنوان کتاب است. خوانندهء فارسی زبان بلافاصله از خود مي‏پرسد چرا «کلنل»؟ مگر «سرهنگ» چه عيبی دارد؟ دولت آبادی به حق به عنوان نويسنده ای شناخته می شود که صاحب نثر و زبان پاکيزه و  غنی و نيرومندی است. پس چرا واژهء تر و تميز «سرهنگ» را که از جمله واژه‏های موفق و رايج فرهنگستان است و در فارسی کهن نيز کم به کار نرفته، رها کرده و «کلنل» را که جز چند صباحی در قشون اين مملکت به کار نمی رفت و مدتهاست که ديگر ور افتاده، انتخاب کرده است. 
ظاهراً تنها در در آخرين صفحه‏های کتاب است که به خواننده فرصت داده می شود تا از اين خاکريز عبور کند و بفهمد که کلنل قهرمان رمان، سايه يا تداعی يا بازماندهء نوستالژيکی از کلنل محمد تقی خان پسيان است، که خواننده مي‏بايست از همان صفحه يا صفحه‏های اول تابلويش را در رمان ديده باشد. کريستف بالائي، مترجم گرانقدر کتاب، برای خوانندهء فرانسوی مشکل را به اين ترتيب حل کرده که کلنل محمد تقی خان را Kolonel و قهرمان کتاب را colonel نوشته است. امّا يک مراجعِهء ساده به فرهنگ Robert نشان مي‏دهد که چنين واژه‏ای در زبان فرانسه وجود ندارد. جز اين، بالائی عنوان اصلي، يعنی فارسي، کتاب را Zavâl-e Kolonel  ذکر کرده است. بنا براين اين سوآل مطرح مي‏شود – و بي‏پاسخ مي‏ماند - که آيا منظور دولت آبادی  هم في‏الواقع زوال کلنل محمد تقی خان پسيان بوده است يا زوال «کلنل» خودش؟ صرفنظر از اين که اين شگردِ بازی با حرف اوّل نام قهرمان، يا دو قهرمان‏، کتاب بعيد است فايده‏ای به حال خوانندهء فرانسوی زبان داشته باشد، پاسخ مثبت به اين سوآل هم جائی برای ترديد در آشفتگی ذهنی و عدم اعتماد نويسنده، و در نتيجه متوسل شدنش به همان شيوهء دلبخواهي،  باقی نمي‏گذارد. اين نکته هم گفتنی است که شايد منظور دولت آبادی در حفظ عنوان کلنل برای  قهرمان داستان خود، نوعی شگرد يا چشم‏بندی با استفاده از ويژگي‏های زبان  فارسی و نگارش آن بوده که قابل انتقال به زبان‏های ديگر  نيستند و در نتيجه، مترجم  گرانقدر با تلاش خود در باز کردن راز داستان از همان اوّل کار، نقش او را بر آب کرده و حق مسلّم او را در گيج کردن خواننده ناديده گرفته است!
معلوم نيست در متن فارسي، ديگر قهرمانان کتاب، مثلاً پاسدارهای جوان، که شايد واژهء «کلنل» به گوششان نخورده باشد، يا بخصوص همکاران «کلنل» در ارتش شاهنشاهي، از چه عنوانی استفاده مي‏کنند. آيا مثل بچهء آدم به او «سرهنگ» مي‏گويند، يا  به تبعيت از هوس، يا سبک دلبخواهي، نويسنده «کلنل» خطابش مي‏کنند. 
***
«کلنل» پنج فرزند دارد که چهارتا از آنها براي، يا بر اثر، انقلاب کشته مي‏شوند و هر يک از آنها، در برخورد با انقلاب، راهی سخت متفاوت و اغلب متضاد با ديگری در پيش مي‏گيرد. در جريان و يا در ارتباط با انقلاب خانواده‏های  فراوانی بودند که فرزندان خود را از دست دادند. معمولاً اينان راه و رسم يگانه يا مشابهی در پيش مي‏گرفتند  و از هم تقليد يا تبعيت مي‏کردند. در توضيح اين تفاوت عظيم ميان سرنوشت بچه‏های کلنل با واقعيت موجود در جامعهء ايرانی جز arbitraire نويسنده توضيح يا دليلی در دست نداريم.
امير (= اميرکبير) فرزند بزرگ کلنل، در اوايل دههء پنجاه به فعاليت سياسی کشيده مي‏شود و به زندان مي‏افتد و به شدت شکنجه مي‏شود. ما به هيچ راهی و از طريق هيچ قرينه‏ای نمی توانيم بفهميم چرا امير به چنين سرنوشتی دچار مي‏شود. تنها بعداً و بيشتر هم از طريق برخی قرينه‏ها مي‏فهميم که امير توده‏ای بوده، و حيرت‏انگيزتر  آنکه در پرونده‏ای که برايش تشکيل مي‏شود، يک کارد خونين هم موجود  است. نگارنده با اندک اطلاع و تجربهء خود مي‏داند که در سال‏های اول دههء پنجاه هيچ کس به اتهام توده‏ای بودن و يا به علت همکاری با اين حزب، بخصوص در جريان عملياتی که به خونريزی هم منجر شده باشد، گذارش به زندان‏های ساواک نيفتاد تا شکنجه‏هائی را که در آن سال‏ها رايج شده بود، تحمل کند. جز اين در رمان آمده است که امير در صحنهء قتل مادرش، يا دقيق‏تر، در حالی که پدرش خود را برای کشتن مادرش آماده مي‏کرده، حضور داشته و پشت ميزش مشغول درس خواندن بوده است. اين اطلاعات جسته گريخته انبوهی از پرسش‏های بي‏پاسخ در مورد زندگی امير در فاصلهء اوايل دههء پنجاه تا سال ۱۳۶۲ برمی انگيزد که همگی بي‏پاسخ مي‏مانند. فقط يکی از اين پرسش‏ها اين است که  چرا امير، يک جوان بيست و چند ساله، ناظر قتل مادرش مي‏ماند و با عدم دخالت خود آن را تاًييد مي‏کند و حتّی چنان رفتار مي‏کند که پدرش به اين نتيجه مي‏رسد که  او نيز موافق کشتن مادرش است؟(ص ۱۲۹).
 در حالی که بخش بزرگی از کتاب – شايد بيش از صد صفحه ازدويست و شصت صفحه‏ -  به امير اختصاص داده شده، سهم هر يک از چهار فرزند ديگر کلنل از چند صفحه تجاوز نمي‏کند. علت چنين امتيازی را گويا بايد به حساب توده‏ای بودن امير گذاشت. ظاهراً فدائيان و مجاهدين و حتّی حزب‏الهي‏ها هنوز از نظر نويسنده آن قدر ها اهميت ندارند که وقت بيشری صرفشان بشود. امّا از توده‏ای بودن امير هم به صراحت چيزی گفته نشده و تنها با کنار هم گذاشتن برخی قرائن، مثل اشاره به پوليت بورو (ص. ۱۷۷)، يا اخراج او در زمانی که خواهر چهارده ساله‏اش اعدام شده، مي‏توان چنين حدسی زد. 
در صحنهء شکنجهء امير صحبت از «کابل فولادي» است (ص.۸۹ ). همهء زندانيان سياسی مي‏دانند که کابل‏های مورد استفادهء شکنجه‏گران عموماً روکش لاستيکی داشتند و کابل فلزي، اگر هم بود، در موارد کاملاً استثنائی به کار مي‎‏رفت، و نه در مورد کسی مثل امير که چندان مقاومتی هم نکرده بود. ضمن توصيف طولانی صحنهء شکنجهء امير، اين را هم مي‏خوانيم که در حالی که سرپوشی بر سرش گذاشته بوده‏اند که «تا چانه‏اش پائين مي‏آمده»، باز هم مي‏توانسته «حرکات لب‏ها و دهان» شکنجه‏گران را ببيند...
فرزانه، فرزند دوم کلنل، به مردی به نام حجّاج قربانی شوهر کرده - مردی که نمونهء دوروئی و فرصت طلبی رذالت و بي‏رحمی است. از شغل و يا تحصيلات او بي‏خبر مي‏مانيم. کلنل مدعی است تا آنجا که می توانسته در پرورش و آموزش بچه‏هايش کوشيده و به آنها فرصت همه گونه آزادی و آگاهی داده است. اما رمان هيچگونه اشاره و قرينه‏ای برای يافتن پاسخ به اين سوآل که چرا چنين وصلتی صورت گرفته، به دست نمي‏دهد و ناچار بايد به همان پاسخ «جور شدن جنس» شخصيت‏های رمان و نهايتاً باز همان arbitraire نويسنده بسنده کرد. در ضمن فرزانه گاهی به سروقت امير، که در زيرزمين خانه انزوا گزيده، مي‏آيد و با او درد دل می کند. اما، با آنکه به عنوان دختر سرهنگ – يا کلنل - قاعدتاً بايد زنی تحصيلکرده باشد، چنان حرف مي‏زند که گوئی هم امروز از يکی از دهات سبزوار وارد شده است.
مسعود (=؟)، پسر دوم کلنل، در صف لبيک گويان امام به جبهه مي‏رود و اندک زمانی بعد جسد بی سرش را برمي‏گردانند. تنها دليل يا توضيحی که برای انتخاب چنين راهی از جانب مسعود، ارائه شده اين است که او را «کوچيکه» خطاب مي‏کنند _ هر چند که ظاهراً پنج سالی از محمدتقی بزرگتر بوده _ و گويا به علت پيشانی کوتاهش شباهتی هم با ميرزا کوچک خان داشته است.
پسر ديگر کلنل محمد تقی نام دارد، که پيداست نامش به علت شيفتگی «کلنل» به کلنل محمد تقی خان پسيان انتخاب شده. اطلاعاتی که نويسنده، گاه از زبان کلنل، دربارهء او به ما مي‏دهد چنين است: محمد تقی در «بهمن ماه سال ۱۹۷۹» (کذا در متن فرانسوي. در پانويس هم آمده است «فوريهء ۱۹۷۹: بحبوحهء انقلاب» ص. ۴۱)کشته شده‏است. اگر زنده مي‏مانده، « در ۱۲ اسفند ۱۳۶۲ بيست و يک ساله مي‏بوده » (ص.۱۲). کلنل همچنين مي‏گويد که «محمد من در سال اوّل پزشکی درس مي‏خوانده...» پرسشی که پيش مي‏آيد اين است: محمد تقی که در سال ۱۹۷۹ (يا ۱۳۵۷ خودمان) شانزده سال بيشتر نداشته، چگونه وارد دانشگاه شده بوده است. در هيچ جا هم اشاره‏ای به استثنائی بودن اين بچه نيست.  امّا مشکل به همين سوآل بي‏جواب ختم نمي‏شود. محمد تقی با آنکه در بهمن ۱۳۵۷ کشته شده، در اسفند ماه همان سال کاملاً زنده بوده (ص.۱۷۶) و درِِ خانهء پدری را به روی بازجوی امير باز کرده است. بايد خود را قانع ساخت که اين پس و پيش شدن تاريخ وقوع رويدادها بخشی از شگردها و  فوت و فن‏های سبک جديد دولت آبادی است. و گر نه، حد اقل از ديد مترجم صاحب نظری همچون کريستف بالائی ناديده نمي‏ماند و با يک تذکر کوچک نويسنده را به رفع آنها تشويق مي‏کرد. نگارنده محض احتياط اين را هم اضافه مي‏کنم که شايد اشتباه از من است که نتوانسته‏ام از پيچيدگي‏ها و دشواری رمان سر در آورم.  
پروانه، دختر کوچک کلنل، در چهارده سالگی به علت همکاری با مجاهدين _ که  همين را هم باز به حدس و گمان بايد فهميد _ اعدام مي‏شود. مجاهد شدنش را هم، با وجود داشتن يک برادر توده‏ای و يک برادر فدائی و يک برادر حزب‏الهی و بخصوص با داشتن پدری آگاه به امور سياسی و اجتماعی و بخصوص تاريخي، فقط به عنوان بهانه‏ای برای جور شدن جنس می توان فهميد يا پذيرفت. 
يکی از رويدادهای مهم رمان صحنه‏ای است که در آن کلنل همسر خود را مي‏کشد. اين صحنه، که به صورت يک  leitmotiv در طول داستان يادآوری مي‏شود، ار نقطه‏های برجستهء زندگی کلنل است، تا آنجا که مبالغه‏آميز نخواهد بود اگر بگوئيم کلنل به اين کار خودش افتخار هم مي‏کند. برای انگيزهء قتل به خيانت زن و اين که شب‏ها مست به خانه برمي‏گشته و به زور مسکن به خواب مي‏رفته اشاره شده و  نيز کم و بيش به تفصيل شرح داده شده که کشتن اين زن – آن هم با شمشير! – اهميت و معنای زيادی برای کلنل دارد، تا آنجا که اخطار همکارانش را در مورد هم «معروف» بودن و هم  «سرشناس» بودن خانوادهء همسرش ناديده مي‏گيرد و سرانجام شبی که تا خرخره عرق خورده بوده، زن بينوا را به قتل مي‏رساند. طبعاً پرسش‏هائی از اين دست هم که چطور کلنل که مرد با سواد و با فرهنگی است  و چنان اهل مدارا و تساهل است که  مي‏گذارد هر يک از چهار فرزندش راه سياسی جداگانه‏ای انتخاب  کنند و حتّی در ازدواج دخترش با مردی حقه‏باز و آدمکش هيچ گونه دخالت و نقشی نداشته، کشتن همسرش را _ آن هم با شمشير! – جزو وظايف مقدس و گريزناپذير خود مي‏داند و حتّی يک لحظه هم به نظرش نمي‏رسد که صاف و ساده از همسرش جدا شود.  اين پرسش هم البته نه مطرح مي‏شود و نه جوابی دارد که چرا کلنل  بعد از داشتن پنج فرزند از همسر خود، و در حالی که اين زن دختر چهار پنج ساله‏ای داشته، ناگهان چنان غيرتی مي‏شود که بايد به هر قيمتی شده او را به قتل برساند و با شمشيرخون‏چکانش به خانه برگردد و گزارش «شهکارش» را به تابلوی مراد و معبودش - «کلنل» واقعی - تقديم کند.
يکی ديگر از شگردهای رمان «کلنل» ناگفته گذاشتن برخی نام‏های مکان‏ها و يا تغيير دادن نام برخی شخصيت‏ها است. مثلاً معلوم نيست چرا خواننده حق ندارد نام شهری را که داستان در آن مي‏گذرد بداند. تنها مي‏دانيم که در اين شهر هميشه باران مي‏بارد. پس قاعدتاً يکی از شهرهای شمالی  ايران بايد باشد. من يکی دو سالی در رشت زندگی کرده‏ام و مي‏دانم که در شمال هم اين همه باران نمي‏بارد. جالب اين که وقتی حوادث داستان در تهران مي‏گذرد، هيچ نوع ملاحظه‏ای در ذکر نام خيابان‏ها و ميدان‏ها و... نيست. برای بازجوی امير که بعد از انقلاب (؟) به ديدن او مي‏آيد، نام عجيب و غريب «رسول خضر جاويد» انتحاب شده. حال آنکه بر اساس همان مشخصاتی که از سابقه و شکل و شمايلش داده شده، همهء زندانيان سياسی رژِيم گذشته به آسانی «رسولي» بازجو را در وجود او باز مي‏شناسند. (کريستف بالائی در پانويس توضيح داده است که «اين نام  با خصلت ناميرائی که به خضر پيغمبر نسبت داده مي‏شود، بازی مي‏کند، که در مورد يک ماًمور امور امنيتی معنای طعنه‏آميزی دارد». ص. ۲۶)  توضيح کريستف بالائی مي‏تواند راهگشا باشد. منتها معلوم نيست چرا برای حسيني، شکنجه‏گر معروف ساواک، که في‏الواقع يکی از شخصيت‏های اساطيری رژِيم شاهنشاهی به شمار مي‏آيد، نام «رمضاني» انتخاب شده و  بدين ترتيب از حق جاودانگی محروم مانده است. 
***
دربارهء ابهامات و پيچيدگي‏های عمدی  - و سهوی – «کلنل» و قطع و وصل‏های آزاردهندهء آن که جز از خواست دست‏نيافتنی نويسنده تبعيت نمي‏کنند، بسيار مي‏توان نوشت. خواننده بسياری از امور و رويدادها را تنها بايد حدس بزند. چنانکه گوئی ماجرا را از پشت  يک شيشهء مات مي‏بيند و گاهی هم خود نويسنده مخصوصاً دستش را جلوی چشم خواننده مي‏گيرد که ديگر هيچ چيز را نبيند. مي‏توان تصوّر کرد که برای برخی منتقدان ادبی چنين نوآوري‏هائی با شيوه‏هائی مثل ساختارشکنی يا آشنائي‏زدائی قابل فهم و توجيه‏پذير باشد و حتّی امتيازی برای رمان به شمار آيد.  اما برای خواننده‏ای که معيارش عقل سليم (اگر هنوز چنين مفهومی اعتبار داشته باشد) و تجربهء ملموس و فهميدنی است، اين شيوه و شگرد چيزی نيست مگر arbitraire و maniérisme (معنی واژهء اولی تا اينجا روشن شده و دومی را هم مي‏توان «ادا و اطوار» معنی کرد). 
اما جای اين سوآل همچنان باقی مي‏ماند که  به راستی مقصود دولت‏آبادی از گردآوردن اين مجموعهء آشفته و دلبخواهی از رويدادها و خاطره‏ها و تصويرها و کابوس‏ها در قالب يک رمان ملال‏انگيز و خسته‏کننده چيست؟ داستان‏پرداز چيره‏دستی که قادر بوده است نفس خواننده‏اش را در طول سه هزار صفحهء «کليدر» بند بياورد و اشتياق او را  از هر صفحه تا صفحهء ديگر بيشتر برانگيزد، چرا نمي‏تواند در يک داستان دويست و شصت صفحه‏ای توجه و علاقهء خوانندهء را جلب و حفظ کند؟ 
آشکار است که رويداد انقلاب و  آنچه به دنبال آورد مشغلهء اصلی دولت‏آبادی در اين رمان است. او که شخصاً شاهد در هم نورديده شدن سرنوشت ملت ما بر اثر انقلاب بوده و از اين رويداد به گونه‏ای وجودی به لرزه درآمده مي‏کوشد تا در اين رمان و از طريق قهرمان اصلي‏اش که چهار فرزندش را، هر يک به گونه‏ای و با تصوّری يکسره متفاوت از ديگری بر اثر و يا برای انقلاب از دست داده، معنا و مقصودی در اين رويداد به غايت بي‏معنا و  پرهرج و مرج بيابد. تکرار عبارت « فرزندانم... فرزندانم... ای همهء فرزندانم!» در طول رمان همين تصور را تاًييد مي‏کند. در واقع، دولت‏آبادی همواره به ياد داشته‏است که برخورداری از نوعی بينش يا حتی حکمت، مثلاً دربارهء انسان و زندگی و جهان...، جزئی جدائی ناپذير از  ابزار و لوازم رمان نويسی است و در رمان‏‏های بزرگش نيز به خوبی نشان داده که از چنين امتيازی برخوردار است. در «کليدر» و «جای خالی سلوچ» و حتّی در «روزگار سپری شدهء مردم سالخورده» نويسنده بر موضوع و اجزا و عناصر رمان چيره است و مي‏تواند در ورای پانورامای عظيمی که با دقت يک نقاش رئاليست در برابر خواننده مي‏گشايد، چشم اندازی نيز بر معنای جهان و سرنوشت انسان به او عرضه کند. در حالی که در «زوال کلنل» کاملاً پيداست که نويسنده فاقد اشراف و آگاهی لازم  بر موضوع داستانش است؛  از زندگی قهرمانش، يک سرهنگ ارتش شاهنشاهي، اطلاع چندانی ندارد و  هرگز بر خواننده روشن نمي‏کند که چرا اين سرهنگ، با وجود رفتار و کردار مصيبت‏بار و خفت‏آميزش، کلنل محمد تقی خان پسيان را قهرمان رؤياهای خود قرار داده؛ جريان‏های سياسي‏ای را که هر يک از فرزندانش در پيش گرفته‏اند، به درستی  و از نزديک نمي‏شناسد و با سوابق و نقش و تاًثير آنها در صحنهء سياسی ايران آشنا نيست؛ و توسل به ابهام و پيچيدگی و درهم‏گوريدگی رويدادها و رفتارها و زمان‏های رمان و انباشتن آن از امور غير محتمل (مثل سررسيدن و اطراق کردن بازجوی ساواک در خانهء زندانی سابقش يا همزمانی اعدام دختر چهارده سالهء کلنل و بازآوردن نعش بی سر پسرش از جبهه يا سر درآوردن همسر مقتول در گورستان و...) نيز نمي‏تواند اين ضعف يا کمبود را جبران کند يا حتّی بپوشاند. درست به همين دليل است که «زوال کلنل»، با وجود تلاش آگاهانه و مصرانه و دائمی نويسنده، از ارائهء «روايتي» شخصی از انقلاب باز مي‏ماند و مي‏دانيم که واژهء «روايت» در اينجا همانا تحليل يا تبيين يا تعريف است که لازمهء ارائهء هر گونه بينشی است.***
با اين همه در  صفحه‏های پايانی «زوال کلنل» صحنه‏ای وجود دارد که به تنهائی شاهدی است بر قدرت تخيل و جراًت بازسازی دولت‏آبادي. اين صحنه گفتگوئی است ميان «کلنلِ» معبود قهرمان داستان و شخصی که «جناب اشرف» ناميده مي‏شود. (مترجم کتاب، که به نظر مي‏رسد برای تر و تميز کردن متن اندکی هم در آن دست برده، در پانويس توضيح مي‏دهد که اين گفتگو ميان کلنل محمد تقی خان پسيان و احمد قوام صورت مي‏گيرد. ص. ۲۴۱) به نظر مي‏رسد که برای دولت‏آبادی محمّد تقی خان سخنگو و نمايندهء همهء شرف و دلاوری و راستکاري، همچنانکه ميهن‏پرستی و ترقي‏خواهی در صحنهء سياسی ايران معاصر است. در حالی که قوام از جانب ارتجاع و با سياه‏بينی و بي‏حيائی (cynisme ) يک سياستمدار کهنه‏کار و مکّار سخن مي‏گويد. نويسنده از پيش به ما آموخته است که در اين تقسيمِ  نقش‏ها (casting )  جستجوی اعتبار و انطباق تاريخی بيهوده است. همچنانکه بيهوده است وقت خود را بر سر اين کنجکاوی هدر دهيم که چرا دولت‏آبادی با دقت و وسواس شرح داه است که قوام‏السلطنه روی صندلی امير (= امير کبير)، و محمد تقی خان پسيان روی صندلی کلنل، که حتّی پرهيب دور و رنگ و رو رفته‏ای از او هم به حساب نمي‏آيد،  نشسته‏اند. آنچه جالب است اين است که حقيقتِ رمان، يا حقيقتِ «روايت» دولت‏آبادی از انقلاب ايران را، نه کلنل محمد تقی خان پسيان، که قوام بيان مي‏کند - آنجا که رهبران سياسی خيرانديش و مترقی تاريخ معاصر ايران، از اميرکبير تا مصدق، را محکوم مي‏داند و  از فرزندان ميهن، فرزندان کلنل (کلنل محمد تقی خان)، مي‏گويد که همچون گرگ با دندان‏های خود ميراث او را پاره پاره مي‏کنند و از خود او چيزی باقی نمي‏گذارند جز خاطرهء رنگ باخته‏ای از مردی خوش‏قواره که دائم با دستمال سفيد خون گردنش را پاک مي‏کند.  
پيداست که اين پايان سياه و سينيک کسانی را که به رستگاری نهائی مردم ما به يمن ميراث همان رهبران خيرانديش و مترقی تاريخ معاصر دل بسته‏اند، خوش نمي‏آيد. اما مي‏توان بدين دل خوش داشت که اين پايان نشانه‏ای است (هر چند همچنان پيچيده در ايهام و ابهام) بر رهائی خود دولت‏آبادی از  طلسمی که او را عمری از  فيض اين ميراث محروم نگاه داشت. 

محسن یلفانی / 05.09.2012


*Le colonel, Mahmoud Dowlatabadi,Ed. Buchet.Chastel,Paris,2012
Traduit par Christophe Balaÿ
 

منبع: نیلگون

 

 

 

 

چاپ ایمیل

تماس با البرزنیوز

payam

لطفن برای فرستادن پیام، پیشنهاد و نظر خود برای البرز نیوز از این بخش استفاده نمایید.