
سعید شیرزاد، فعال لغو کار کودک
سعید شیرزاد فعال لغو کار کودک به مناسبت ۲۲ خرداد ۱۲ (ژئن) روز جهانی لغو کار کودک در ارتباط با کودکان کوله بر در مرزهای غربی کشور، از دردها و رنجهای ایشان مینویسد.
وقتی نامی از کودک به میان میآید، همچون تمام میثاقهای بین المللی که در هر زمینهای پیمان نامه تهیه شده و تعدادی از کشورهای عضو سازمان ملل آن را به امضا رساندهاند، در کنار نام کودک ذهنها به پیمان نامهٔ جهانی حقوق کودک معطوف میگردد که ایران هم مانند دیگر کشورهای عضو سازمان ملل آن را امضا کرده است.
پیمان نامهای که در ماده ۴ آن حقوق تمامی کودکان را برای زنده گی به رسمیت شناخته و بقا و رشد کودک را کشورهای عضو درآن تضمین میکنند!
پیمان نامهای که در ۲۴ مین ماده از آن کشورهای عضو را برای برخورداری کودکان از بالاترین معیارهای بهداشتی و تسهیلات درمان بیماری و بازیابی کودک به رسمیت میشناسد! پیمان نامهای که سطح زنده گی لازم برای دستیابی کودک به رشد جسمی _ذهنی _معنوی _اخلاقی_اجتماعی برای تمامی کشورهای عضو، در ۲۷ مین مادهاش ذکر شده.
و یا در ۲۸ مین ماده از همین پیمان نامه به آموزش رایگان و اجباری برای کودکان اشاره شده!
شاید در مقدمهٔ بالا علامتهای تعجبی که در برابر مواد پیمان نامه آمده است برای خوانندگان این سطور تعجب آور باشد؟
دلیلش این است که این حقوق، بدون پرداختن به اصول و پیش نیازهای اقتصادی _رفاهی و اجتماعی، برای کودکان لحاظ شده است.
و با در نظر گرفتن چنین موادیست که میخواهم به زندگی اقلیتی از این کودکان بپردازم که در کنار همان موارد ذکر شده هم، حقوق کودک برایشان هیچ معنایی ندارد!
صحبت نه از حلبی آبادهای اطراف تهران و نه از زور آبادهای مسکونی شده در حاشیههای شهر، که صحبت از روستاهای دور افتاده ایست که زنده گی در آن انسان را به یاد اردوگاههای کار اجباری میاندازد که در آن زنده گی نه جایی، که هیچ معنایی ندارد واین زنده مانیست که برای آنان درزمان جاریست.
و در اینجاری بودن زمان باید به زنده گی کودکانی پرداخت که تنها گناهشان این است که:
زایش پیوند فقر و بدبختی دو انسان در جامعهای سرمایه داری هستند که در آن ابزارتولید با مالکیت خصوصی اداره میشوند و در چنین نظامی ست که طبقهٔ کارگر به نیروی مولد کاری تبدیل میگردد که کودک از بدو تولد در راستای اهداف بهره کشانهٔ نظام سرمایه داری جزیی از نیروی کار میشود و اینگونه کودک نیز به زنده مانیای ابدی محکوم میشود.
کودکانی که در همان سنین پایین، بعضیهایشان همراه پدر و یا برادران بزرگتر، و دیگرانی هم هستند که به عنوان سرپرست خانواده، برای تهیهٔ نیازهای خانواده (هرچند بخور و نمیر (مجبور به قاچاق کالا میشوندتا از این راه بتوانند در جاری بودن زنده مانیهای جامعه، آنها هم زنده بمانند، زندهمان ایی که بهایش برای آنان غصه ایست به نام مرگ و زنده گی) برای آنان زنده مانی* (کودکانی که در تابستان در زیر شلاق تابان خورشید با لباسهایی پاره شده که آدم را به یاد دعواهای دوران بچه گیاش میاندازد که کسی پیدا نمیشد که جدایشان کند و در نتیجه لباسها... و همان کودکان در زمستان با کاپشنهای پارتیزانی و سبز رنگ دهههای ۶۰، ۷۰ و با چکمههای ساقه بلندی که تنها پوشش آنان برای بیش از دو_سوم طول روز است) یاد چکمههای زرد رنگ دوران کودکیام که تنها عکس دوران کودکیام از آن روزگاران است میافتم (در چنین شرایطیست که این کودکان هر روز یکبار هنگام رفتن و بار دیگر هنگام برگشتن، در برابر مرگ قرار میگیرند.
بار اول در تیررس گلولههای نیروهای انتظامی و مرزبانان و بار دوم، هم در تیر رس همان گلولهها و هم مصادره شدن کالاهایی که به همراه دارند و قیمت آن برابری میکند با تمامی هستیشان...
اما اینجا صحبت نه از حقوق که از غذاییست که بدون آن حقوق دیگر معنایی ندارد!
وقتی از حقوق کودک صحبت به میان میآید، به حقوقی که کودک از آن محروم شده میاندیشیم، به آموزش نداشتهاش و دوران کودکیای که خیلی زود) زودتر از آنچه که ما میاندیشیم) جامهاش را به دوران بزرگ سالی میدهد.
به رفاه اقتصادی که در نبوداش، کودک وکودکیاش را به خاطرهها میسپارد و کوله بار زنده مانی ابدیش را از همان دوران، بدوش میکشد.
و در کنار اینها باز:
امضا کردن میثاق جهانی حقوق کودک توسط ایرانست که در آن برای افراد زیر ۱۸ سال حقوق و وظایفی از جانب دولتها معین شده و...
در چنین شرایطیست که همان کودکان وقتی به ناچار به عنوان کوله بر راهی آنسوی مرزها میشوند توسط مرزبانان و نیروهای انتظامی مورد هدف قرار میگیرند، و در بهترین حالت پس از فرار از دست آنها کالاهایی که تمام زنده گیشان است به مصادره میرود و در حقیقتی تلختر اینجانهایشان است که به مصادره میرود و اینگونه به قتل میرسند، بدون اینکه در برابر مرگشان علامت سئوالی رقم بخورد.
و اینگونه هر روز شاهد درگیرهایی بین این کوله بران و نیروی انتظامی هستیم که در آن شاهد مرگ یک انسان هستیم ودر حقیقتی تلختر، که از این انسانان در سال گذشته بیش از ۷۰ کودک جان خود را از دست دادهاند.
و وقتی که در نوشتههایی که برای کودکان نگاشته میشود به این جملهٔ مشهور بر میخوریم که (کودکان مقدمند بر هر مصلحت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی (، نمیتوانیم بدون نگاه کردن بر محور اقتصادی این کودکان به وضعیت حقوقی آنان بپردازیم) چرا که وقتی بحث فقر به میان میآید نباید فراموش کرد که دیگر بحث حقوق در میان نیست و بحث رفاه اقتصادی و اجتماعی میباشد که بدون مهیا بودن آن امکان پیاده کردن حقوق کودک نیز در واقع تنها تخیلی بیش نمیتواند باشد.
در واقع پس از پیگیری شرایط اقتصادی این کودکان است که میتوانیم بحث حقوق را به میان بکشیم و از کشته شدن کوله برانی سخن یه میان بیاوریم که در کودکی در برابر زندگیشان تن به بزرگترین خطرات میسپارند.
کودکانی که حتی نامشان و آمارشان در میان آمار قربانیان جنگ و قربانیان وبا به فراموشی کامل سپرده میشوند.
کودکانی که در حقیقت مثل تمامی کودکان طبقهٔ محروم جامعه از بدو تولد قربانی جامعه میشوند.
اما این کودکان همان کودکانی هستند که در همان دوران بار دیگر قربا نی میشوند، و آن قربانی نداشتن دوران کودکیشان است که جای خود را به بزرگسالیای میدهد که بر سرشان سایه افکنده است.
پی نوشت:
شاید با دیدن مستند زنده گی در مه بتوان زنده گی (زنده مانی (این کوله بران را تصویر کنیم (اگرچه نام کارگردان فیلم را هم نمیدانم، امیدوارم که نام فیلم را درست گفته باشم چونکه زیاد اهل تماشای فیلم نیستم).
یک کاسه آش
-: «یه کاسه آش چنده؟»
دستانش سیا
لبهاش رد ردِ خون- دلمه
سخت میلرزید
پسر پرسید از بوفه دارِ بوفهٔ پارک
-: «هزاره»
دست در جیبش فرو کرد:
«یک دو سه چهار... چهارصد
این هم یک دو... صد... این هم پنجاه»
نه! نمیشد
پانصد تومن کم داشت
دست در جیب... گرسنه... ریز یک چشمش بنفش و باد کرده، کبود از دزدی قبلی
زیر آن دیگر
گود انداخته... گرسنگیِ روز و شب
انگاری شنید آن سو صدای دیگر برسید: «آقا آش چنده؟»
-: «هزاره کاسه یی بچه»
-: «من پونصدی میخوام!... نمیشه؟»
-: «نه نمیشه بچه نه نه!:
***
چند لحظه بعد
دوکودک در کنار بوفهٔ پارک
-:» آقا یه کاسه آش با دوقاشق «
فرو شنده پوز خندی زد:» دو نفر؟... یه کاسه آش؟ میشه هزار.... قاشق اضافه... هم پنجاه «
دو کودک با دستهایی سیا
لبهای رد رد دلمه بسته...
اما خندان... خندان
پی نوشت:
شاید با دیدن مستند زنده گی در مه بتوان زنده گی (زنده مانی (این کوله بران را تصویر کنیم (اگرچه نام کارگردان فیلم را هم نمیدانم، امیدوارم که نام فیلم را درست گفته باشم چونکه زیاد اهل تماشای فیلم نیستم).
یک کاسه آش
-: «یه کاسه آش چنده؟»
دستانش سیا
لبهاش رد ردِ خون- دلمه
سخت میلرزید
پسر پرسید از بوفه دارِ بوفهٔ پارک
-: «هزاره»
دست در جیبش فرو کرد:
«یک دو سه چهار... چهارصد
این هم یک دو... صد... این هم پنجاه»
نه! نمیشد
پانصد تومن کم داشت
دست در جیب... گرسنه... ریز یک چشمش بنفش و باد کرده، کبود از دزدی قبلی
زیر آن دیگر
گود انداخته... گرسنگیِ روز و شب
انگاری شنید آن سو صدای دیگر برسید: «آقا آش چنده؟»
-: «هزاره کاسه یی بچه»
-: «من پونصدی میخوام!... نمیشه؟»
-: «نه نمیشه بچه نه نه!:
***
چند لحظه بعد
دوکودک در کنار بوفهٔ پارک
-:» آقا یه کاسه آش با دوقاشق «
فرو شنده پوز خندی زد:» دو نفر؟... یه کاسه آش؟ میشه هزار.... قاشق اضافه... هم پنجاه «
دو کودک با دستهایی سیا
لبهای رد رد دلمه بسته...
اما خندان... خندان